اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ستاره

نویسه گردانی: STARH
ستاره . [ س ِ رَ ] (اِخ ) نام قریه ای است در طیف بزره که در غرب آن قرار گرفته و به جبلة متصل میشود. وادیی است که آن را لحف گویند. (از معجم البلدان ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
ستاره لشکر. [ س ِ رَ / رِل َ ک َ ] (ص مرکب ) آنکه لشکرش زیاد و بیحد باشد. که سپاهی فراوان دارد. که لشکر افزون دارد : یک تنه صدهزار تن می نهم...
ستاره موکب . [ س ِ رَ / رِ م َ / مُو ک ِ ](ص مرکب ) ستاره لشکر. صاحب لشکر فراوان : بدر ستاره موکبی مهر فلک جنیبتی ابر درخش رایتی بحر نهنگ خنجری ....
ستاره زدن . [ س ِ رَ / رِ زَ دَ ] (مص مرکب ) قبه و خیمه و خرگاه برپای کردن . (آنندراج ) : بر سر رستم ستاره زده بودند که او را سایه همی دا...
ستاره سپاه . [ س ِ رَ / رِ س ِ ] (ص مرکب ) از صفات ملوک . (آنندراج ). از القاب پادشاهان : ایا ستاره سپاهی که برج عصمت رافروغ قبه بمهر تو غره...
ستاره سریر. [ س ِ رَ / رِ س َ ] (ص مرکب ) از صفات ملوک . (آنندراج ). از القاب پادشاهان : ایا ستاره سریری که آسمان کبودز بار حلم تو قامت بنفشه...
ستاره شمار. [ س ِ رَ / رِ ش ُ ] (نف مرکب ) آنکه ستاره شمرد. منجم . اخترشناس . ستاره شناس . رجوع به ستاره شمر شود. || شب زنده دار : هنوز با منی ...
چاه ستاره . [ س ِ ] (اِخ )دهی است از دهستان همائی بخش ششتمد شهرستان سبزوار که در 70 هزارگزی جنوب خاوری ششتمد واقع شده . کوهستانی و گرمسیر ...
ستاره پرست . [ س ِ رَ / رِ پ َ رَ ] (نف مرکب ) رجوع به صابئین و ستاره شود.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۵ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.