اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

سخن

نویسه گردانی: SḴN
سخن . [ س ُ خ ُ / س ُ خ َ / س َ خ ُ / س َ خ َ ] (اِ) سخون . پهلوی «سخون » ۞ «اونوالا 116» و «سخون » ۞ (کلمه ، لفظ، عبارت )، از اوستا «سخور» ۞ (اعلان ، نقشه و طرح ) (بارتولمه 1569)، قیاس کنید با پاسخ (پهلوی «پسخو») ۞ (نیبرگ 200). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ترجمه ٔ کلام و مرادف گفتار،و خوش قماش ، مطبوع ، دلاویز، دلپذیر، دلفروز، دلفروش ، پخته ، پرورده ، پاک ، آبدار، نازک ، بکر، تازه ، دیردیر،کوته ، زیرلبی ، جانگداز، در خون آغشته ، واژگون ، سخت ،درشت ، ناگوار، ناملایم ، سرد، سبک ، پوچ ، خام ، واهی ، پا در هوا، نیمرنگ ، شکسته ، سربسته ، بی پرده ، پوست کنده از صفات اوست . (آنندراج ). بعربی کلام گویند. (برهان ). کلام و قول و گفت و حرف و گفتار و تقریر و بیان و گفتگو و کلمه و لفظ و نطق و صحبت . (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ کلام و مرادف گفتار. حدیث . (تفلیسی ) :
یک فلاده همی بخواهم گفت
خود سخن بی فلاده بوده مرا.

بوشکور.


چو خاقان شنید این سخن برنشست
برفتند ترکان خاقان پرست .

فردوسی .


چو بشنید افراسیاب این سخن
نه سر دید پاسخ مر آن را نه بن .

فردوسی .


چو آگاه شد زآن سخن شهریار
همی داشت آن کار دشوار خوار.

فردوسی .


که من شهر علمم علیم در است
درست این سخن گفت پیغمبر است .

فردوسی .


گویند نخستین سخن از نامه ٔ پازند
آنست که با مردم بداصل مپیوند.

لبیبی .


سخن آرایان آنجا که سخن گوید میر
خیره مانند و ندانند سخن برد بسر.

فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 121).


باهنر او همه هنرها یافه
با سخن او همه سخن ها ترفند.

فرخی .


نظم او و لفظ او و ذوق او و وزن او
هر خطابش هر عتابش هر مدیحش هر سخن .

منوچهری .


مرا این سخن بود نادلپذیر
چو اندیشه کردم من از مادری .

منوچهری .


سخن راست و دوست حق باشد و بود در روزگار پیش از این . (تاریخ بیهقی ).
سخندان چو رای ردان آورد
سخن از ردان بر زبان آورد.

عنصری (از لغت فرس اسدی ص 107).


سخن دوزخی را بهشتی کند
سخن مزکتی را کنشتی کند.

اسدی .


گرفتم ره اینک بخواهم شدن
نمانده ست اینجا امید سخن .

شمسی (یوسف و زلیخا).


ملک چون شنید از برادر سخن
بدو گفت کای راحت جان من .

شمسی (یوسف و زلیخا).


گهی سخن خسک و زهر و خنجر است و سنان
گهی سخن شکر و قند و مرهمست و طلی .

ناصرخسرو.


سخن کم گوی و نیکو گوی در کار
که از بسیار گفتن مرد شد خوار.

ناصرخسرو.


نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.

ناصرخسرو.


سخن خوب و نغز طوطی گفت
خلعت طوق مشک فاخته یافت .

مسعودسعد.


مردم بفضیلت سخن از دیگر حیوانات جدا گردد و بر ایشان سالار شود. (نوروزنامه ). هر سخن که از سر نصیحت و شفقت رود. (کلیله و دمنه ). قاضی را از این سخن شگفت آمد. (کلیله و دمنه ).
سخن کز بهر حق گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا.

سنایی .


دستم از نامه ٔ او نافه گشای سخن است
کآهوی تبت توران بخراسان یابم .

خاقانی .


بی سخن آوازه ٔ عالم نبود
این همه گفتند و سخن کم نبود.

نظامی .


گفت ماهان چه جای این سخن است
خاربن کی سزای سروبن است .

نظامی .


هین مشوشارع در آن حرف رشد
چون سخن بی شک سخن را میکشد.

مولوی .


تا نیک ندانی که سخن عین صوابست
باید که بگفتن دهن از هم نگشایی .

سعدی .


سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است
چو بینی خموشی از آن خوشتر است .

امیرخسرو دهلوی .


سخن آنجا که زند لاف ادب
خامشی از زر صامت چه عجب .

جامی .


مست گوید همه بیهوده سخن
سخن مست تو بر مست بگو.

ابن یمین .


چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای جان من خطا اینجاست .

حافظ.


سخن آخر بدهن میگذردموذی را
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن .

سعدی .


- سخن آب بردار ؛ سخنی که احتمال صدق و کذب هر دو داشته باشد. (آنندراج ).
- سخن از دهن کسی گرفتن ؛ پیش از آنکه کسی چیزی بگوید همان سخن بی قصد گفتن . (آنندراج ).
- سخن از روی سخن تراشیدن ؛ کنایه از ایجاد کردن سخن . (آنندراج ).
- سخن از زبان کسی ساختن ؛ همان حرف از دهان کسی ساختن . (آنندراج ).
- سخن افواهی ؛ سخنانی که احتمال صدق و کذب هر دو داشته باشد. (آنندراج ).
- سخن باره ؛ سخن دوست .
- سخن باف ؛ سخنگو. رجوع بذیل هر یک از این مواد شود.
- سخن با کسی داشتن ؛ بکنایه ، با کسی چیزی گفتن واراده ٔ چیزی دیگر نمودن . (آنندراج ).
- سخن بر خاک افکندن ؛ کنایه از خوار و بی اعتبار کردن . (آنندراج ) :
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گوی
سخن بخاک میفکن چرا که من مستم .

حافظ.


- سخن بر زمین افکندن ؛ کنایه از خوار و بی اعتبار کردن :
سخن را بر زمین نتوان فکندن جمله چون یاران
بسی در گوش باید کرد همچون لؤلوی لالا.

خواجه سلمان ساوجی .


- سخن بلند شدن ؛ دراز شدن سخن . (آنندراج ) :
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند.

حافظ.


- سخن بیمزه . (مجموعه ٔ مترادفات ص 74).
- سخن بیهوده ؛ ترهات . سخن لغو.
- سخن پادرهوا گفتن ؛ سخن بیهوده و بی اساس گفتن .
- سخن پوست کنده ؛ سخن صریح و آشکارا. (آنندراج ).
- سخن پوشیده گفتن ؛ به تعریض سخن راندن .
- سخن پهلودار ؛ سخن بکنایه و تعریض گفتن .
- سخن پیرای ؛ تهذیب کننده و سراینده ٔ سخن .
- سخن پیش بردن ؛ کنایه از سخن خوب سرانجام دادن . (آنندراج ).
- سخن تلخ ؛ دشنام و حرف ناگوار، و بر این قیاس سخن بمذاق تلخ بودن . (آنندراج ).
- سخن جور ؛ کنایه ازسخن بی لطافت و دل شکن . (برهان ) (آنندراج ).
- سخن چاویده ؛ کنایه از سخن بارد، بی ته ، بی مزه ، چه در وقت هرزه گفتن میگویند چه میچاوی . (آنندراج ).
- سخن چون فلک ؛ بلند و صافی و باقی و گردنده از غایت فصاحت و بلاغت . (انجمن آرا) :
چون فلک از پای نباید نشست
تا سخن چون فلک آید بدست .

؟ (از انجمن آرا).


- سخن داشتن بر چیزی ؛ کنایه از عیب آن چیز گرفتن . (آنندراج ).
- سخن دراز کردن ؛ بسیار گفتن :
بخنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری .

سعدی .


- سخن دراز کشیدن ؛ بسیار گفتن :
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است
که ذکر دوست نگیرد بهیچگونه ملال .

سعدی .


- سخن در زبان نهادن ؛ به گفتار درآوردن .(آنندراج ). فرا یاد دادن . تعلیم دادن :
هر دم هوس نهد سخنی در زبان ما
مهری ببوسه کاش نهد بر دهان ما.

ظهوری .


- سخن در سخن آوردن ؛ حرف در حرف آوردن :
سخن را سر است ای خردمند و بن
میار سخن در میان سخن .

سعدی .


- سخن دل فروش ؛سخن دلفروز. کنایه از سخن دلپسند. (آنندراج ). کنایه از سخن خوب و نصایح و موعظه باشد. (برهان ).
- سخنران ؛ خطیب . رجوع به همین ماده شود.
- سخنرس ؛ سخن شناس . سخندان :
ز شاهان سخن رس رتبه ٔ افکار صائب را
بغیر از شاه والاجاه ایران کس نمیداند.

صائب (از آنندراج ).


- سخن رفتن ؛ مذاکره شدن . رجوع به همین کلمه شود.
- سخن زمهریر ؛ کنایه از سخن بی مزه و خنک و فسرده . (برهان ). کنایه از سخن بی مزه . (انجمن آرا).
- سخن زن ؛ سخن سرای . سخن ساز.
- سخن سبز ؛ کنایه از سخن پخته و پسندیده . (آنندراج ) :
صائب سخن سبز بود زنده ٔجاوید
فیروزه ٔ من کان نشابور ندارد.

صائب (از آنندراج ).


- سخن سبک ؛ کنایه از آن است که بر گوش گران آید. (انجمن آرا) :
گوشم که زیاد حلقه دزدیدی کوش
گردیده گران از سخنان سبکم .
ظهوری (از انجمن آرا) _(: k05l)_
- سخن سنگ ؛ کنایه از سخنی که بر گوش گران آید. (برهان ) (آنندراج ).
- سخن شیرین ؛ شیرین سخن :
از ترشرویی ّ دشمن در جواب تلخ دوست
کم نگردد سوزش طبع سخن شیرین من .

سعدی .


- سخن طراز ؛ سخن پرداز. آرایش دهنده ٔ سخن :
صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند
کلک سخن طراز هم آواز من بس است .

صائب (از آنندراج ).


- سخن غلیفی (اماله ٔ غلافی ) ؛ یعنی حرف کنایه دار :
سخنهای غلیفی میکنداز من بهم زادان
چو آیم بر دکانش تیغ اندازد بروی من .

سیفی (از آنندراج ).


- سخن فربه ؛ کنایه از کلمه ٔ حکمت آمیز بود که وقر و مغزی در آن باشد. (آنندراج ) :
دیدی ای خواجه ٔ سخن فربه
که ترا در دل از سخن فر به .

سنایی (از آنندراج ).


- سخن مجلسی ؛ سخنی که برملا گویند. (آنندراج ).
- سخن ناگوار ؛ کنایه از سخنی است که شنیدنش دشوار باشد. (آنندراج ).
ترکیب های دیگر:
- سخن آرا . سخن آفرین . سخن آموختن . سخن آوردن . سخن بستن . سخن پذیر. سخن پراکنی . سخن پرداز. سخن پرور. سخن پز. سخن پیشه . سخن پیوستن . سخن پیوند. سخن تراویدن . سخن جوی . سخن چین . سخن چینی . سخن خوار. سخن خواره . سخن خوردن . سخندار.سخن دان . سخن دانی . سخن روا. سخن سرا. سخن سگال . سخن سگالی . سخن سنج . سخن سنجی . سخن شناس . سخن شنو. سخن فروش . سخن فهم . سخن کردن . سخن کش . سخن کشیدن . سخن گزار. سخن گزاری .سخن گستر. سخن گستردن . سخن گشادن . سخن گفتن . سخنگو. سخنگوی . سخن نیوش . شخن نیوشیدن . سخنور. سخنوری . سخن یاب . رجوع به ذیل هر یک از این کلمات شود.
|| لهجه . زبان : و قومی دیگرند از خرخیز سخن ایشان به خلخ نزدیکتر است . (حدود العالم ). || پیام . پیغام : وزیر را نایبی معتمد بودی که بهر سخنی و مهمی او را نزدیک ملک فرستادندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 48).
از من رسان بکار کن شاه یک سخن
کآزادگان ذخیره از این یک سخن کنند.

خاقانی .


|| نزد صوفیه ، اشارت و آشنائی را گویندبعالم غیب و سخن شیرین اشارت الهی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). و به صورت مزید مؤخر آید و از آن صفت سازند.
- تلخ سخن :
گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکرباشد.

سعدی .


- خوش سخن :
من بنده ٔ بالای تو شمشادتنم
فرهاد تو شیرین دهن و خوش سخنم
ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی
سرمست هوا و پای بند هوسی .

سعدی .


- در سخن آمدن :
اگر زبان مرا روزگار دربندد
بعشق در سخن آیند ریزه های عظام .

سعدی .


دمبدم میگفت از هر در سخن
تا که باشد کاندر آید در سخن .

مولوی .


- زیباسخن :
که ای زشت کردار زیباسخن
نخست آنچه گویی بمردم بکن .

سعدی .


- شکرسخن :
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن .

سعدی .


- شیرین سخن :
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند.

سعدی .


آرزوی دل خلقی تو بشیرین سخنی
اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی .

سعدی .


سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی میکند.

سعدی .


- فراخ سخن ؛ پرحرف . پرگو. پرگفتار. که بسیار سخن گوید.
- فراوان سخن ؛ بسیارگو. پرگو :
بخنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری .

سعدی .


- هم سخن :
چه نیک بخت کسانی که با تو هم سخنند
مرا نه زهره ٔ گفت و نه صبر خاموشی .

سعدی .


- امثال :
بسخن ابله گیرند اما رها نکنند.
سخن گفته ، و قضای رفته ، و تیر انداخته ، باز نگردد.
سخن بسیار دانی اندکی گوی .
سخن خود کجا شنیدی ؟ آنجا که سخن مردمان را.
سخن حق تلخ باشد؛ سخن راست تلخ است .
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد.
سخن کز دل برون آید نشیند لاجرم بر دل .
سخن را سخن آورد؛ سخن از سخن خیزد.
از سخن سخن میشکافد :
هین مشو شارع در آن حرف رشد
چون سخن بیشک سخن را میکشد.

مولوی .


سخن بسحبان بردن ؛ نظیر زیره بکرمان بردن .
سخن خانه ببازار راست نیاید.
سخن تا نپرسند لب بسته دار.
سخنش شترگربه است یا حرفش شترحجره است ؛ یعنی کلام او بی ربط است .
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن .
سخن را بر کرسی نشاندن .
سخن هر چه گویی همان بشنوی .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۱۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
سخن . [ س ُ خ ُ ] (ع مص ) گرم بودن . (اقرب الموارد). گرم گردیدن . (منتهی الارب ). || محزون بودن . (از اقرب الموارد). اشک گرم گریستن یعنی ...
سخن . [ س َ] (ع مص ) اشک گرم گریستن یعنی محزون و غمناک بودن . || (اِ) تب یا گرمی یا زیادت گرمی . (منتهی الارب ). تب ، و گفته شده است گرم...
سخن . [ س ُ ] (ع مص ) گرم بودن . (اقرب الموارد).
سخن . [ س ُ ] (ع ص ) گرم . (منتهی الارب ).
بی سخن . [ س ُ خ َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: بی + سخن ) گنگ . || خاموش . ساکت . (ناظم الاطباء). || غیرناطق : این رستنی است ناروان هر سوو آن ...
سخن پز. [ س ُ خَم ْ پ َ ] (نف مرکب ) نخاله گوی . (آنندراج ).
سخن چن . [ س ُ خ َ چ ِ ] (نف مرکب ) مخفف سخن چین : کیسه ٔ راز را بعقل بدوزتا نباشی سخن چن و غماز. ناصرخسرو.رجوع به سخن چین شود.
سخن رس . [ س ُ خ َ رَ / رِ ] (نف مرکب ) زودفهم . زیرک . با ادراک و با فراست . (ناظم الاطباء).
سخن زن . [ س ُ خ َ زَ ] (نف مرکب ) شاعر. (انجمن آرا) (آنندراج ). کنایه از شاعر و قصه خوان و سخن گزار. (برهان ). || سخن فهم . (برهان ). صاحب فهم ...
سخن کش . [ س ُ خ َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) آنکه استماع سخن بفور تمام کند. (آنندراج ). در بیتهای زیر معنی راوی میدهد. آنکه شعر شاعران در مجمع ...
« قبلی صفحه ۱ از ۱۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.