سربریده . [ س َ ب ُ دَ
/ دِ ] (ن مف مرکب )سرجداشده . که سر وی از تن بریده باشند
: ز زعفران رخ ظالمان کند گه عدل
حنوط جیفه ٔ ظلمی که سربریده ٔ اوست .
خاقانی .
ناسوده چو مرغ سربریده
نغنوده چو عزم بردریده .
نظامی .
به مرگ سروران سربریده
زمین جیب آسمان دامن دریده .
نظامی .
رجوع به سر بریدن شود.
-
سربریده آواز کردن ؛ کنایه از شخصی که دست از جان شسته باشد و خواهد که از حریف خود انتقام کشد یارانش منع کنند که اگر این اندیشه داری با کس در میان منه . (آنندراج ).
-
سربریده شمع؛ شمعی که سر آن را چیده باشند
: در دستت اوفتادم چون مرغ پربریده
در پیشت ایستادم چون شمع سربریده .
خاقانی .
-
سربریده طره ؛ گیسوئی که نوک آن را چیده اند
: هر پاسبان که طره ٔ بام زمانه داشت
چون طرّه سربریده شد از زخم خنجرش .
خاقانی .
-
سربریده قلم ؛ قلمی که نوک آن شکسته شده است
: سربریده قلمت بس که کند
خط انعام کهن را تجدید.
سوزنی .
|| کنایه از ناکس واجب القتل . (آنندراج ).