سرگین . [ س َ
/ س ِ ] (اِ) پهلوی «سَرگین »
۞ . فضله ٔ حیوانات مانند گاو و خر و استر و اسب خصوصاً وقتی که آن را خشک و جهت سوزاندن تهیه کرده باشند. (ازحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). زبل . (دهار). فرث . روث .سرجین و سرقین معرب آن است . (آنندراج )
: هرگز تو به هیچ کس نشایی
بر سرت دو شوله خاک و سرگین .
شهید بلخی .
نه همی بازشناسند عبیر از سرگین
نه گلستان بشناسند ز آبستنگاه .
قریعالدهر.
کسی را کش تو بینی درد قولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج .
طیان .
بجای مشک نبویند
۞ هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچکس ورکاک .
ابوالعباس .
وزاین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون و بوکان کن .
کسایی .
گر این اسب سرگین و آب افکند
وگر خشت آن خانه را بشکند.
فردوسی .
عیب ناید بر عنب چون بودپاک و خوب و خوش
گرچه از سرگین برون آید همی تاک عنب .
ناصرخسرو.
ملک ارسلان به حکم شفقت پدری می خواست که از سرگین ترنجی سازد. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ).
ور شکستی ناگهان سرگین خر
خانه ها پرگند گردد سربسر.
مولوی .
که کند خود مشک با سرگین قیاس
آب را با بول و اطلس با پلاس .
مولوی .
دست سلطان دگر کجا بیند
چون به سرگین دراوفتاد ترنج .
سعدی .