سعد
نویسه گردانی:
SʽD
سعد. [ س َ ] (اِخ ) ابن عبادةبن دلیم بن حارثه خارجی . معروف به ابوثابت صحابی و از مردم مدینه و رئیس قبیله خزرج بود و از امراء و بزرگان جاهلیت و اسلام است . وی بخاطر اطلاع او از کتابت و تیراندازی و شناوری به «کامل » ملقب شد. در جنگ عقبه با هفتاد تن از انصار شرکت داشت . و همچنین در جنگ احد و خندق و جز آنها حاضر بود وی یکی از نقباء دوازده گانه است . در خلافت عمر بسال 15 هَ .ق . به شام درگذشت . (اعلام زرکلی ج 1 ص 364).
واژه های همانند
۸۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
دیر سعد. [ دَ رِ س َ ] (اِخ ) دیری است که میان سرزمین غطفان و شام واقع است . (از معجم البلدان ).
سعد بلع. [س َ دِ ب ُ ل َ ] (اِخ ) دو ستاره است بر دست چپ آبریز و میانشان سومین است گویند این آن است که سعد او را فرو برد. (التفهیم ص 112)....
سعد بها. [ س َ دِ ب َ ] (اِخ ) میر علیشیر نویسد: اشعار خوب دارد. از آنجمله این است :حاشا که مرا مهر تو ازدل برودیا خود از خاطر آن شکل و شمایل ...
سعد اصغر. [ س َ دِ اَ غ َ ] (اِخ ) در اصطلاح منجمان ستاره ٔ زهره است . (شرفنامه ) : مقرب ملک شرق و غرب سعدالدین که ناظرند به وی سعد اصغر و ا...
سعد اکبر. [ س َ دِ اَ ب َ ](اِخ ) ستاره ٔ مشتری . (آنندراج ) (غیاث ) : ای بنظم آراستن باسعد اکبر همنفس مدح سعدالملک مسعودبن سعدی گو و بس . سوزنی...
سعد بارع .[ س َ دِ رِ ] (اِخ ) رجوع به سعد و سعدالبارع شود.
سعد وقاص . [ س َ دِ وَق ْ قا ] (اِخ ) رجوع به سعد شود.
چغور سعد. [ چ س َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از قراء و مراتع شیروان که آن را «چخور سعد» هم گویند و در سال 906 هَ . ق ....
حافظ سعد. [ ف ِ س َ ] (اِخ ) ازجمله ٔ مریدان میر قاسم انوار است ولیکن چون بی باک و ناپاک بود میر او را از خانقاه بیرون کرد، و فرمود تا خاک ن...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.