سعد
نویسه گردانی:
SʽD
سعد. [س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن سعدبن صیفی تمیمی ملقب به شهاب الدین و مکنی و مشهور به حیص بیص ابوالفوارس از مشاهیر شعرا و از جمله ٔ فقهای شافعیه است . سبب اشتهار وی به حیص بیص از این جهت است که روزی مردمان را دید که در حرکت و اضطراب شدید میباشند گفت ماللناس فی حیص بیص . ابن خلکان گوید: حیص بیص بر زی عرب لباس میپوشید و شمشیر بر گردن حمایل می افکند. اشعاری در جواب اشعار علی بن اعرابی موصلی سروده که مطلع آن این است :
لا تضع من عظیم قدر و ان
کنت مشارالیه بالتعظیم .
او را دیوان شعری است . وی در بغداد بسال 574 درگذشت . رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 5 ص 56 تا ص 58 و اعلام زرکلی ج 1ص 367 و معجم الادباء ج 4 ص 233 ببعد شود.
واژه های همانند
۸۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
صعد. [ ص ُ ع ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ صَعود و صَعید. (منتهی الارب ).
ساد. (ص ) مخفف ساده . بی نقش . بی نگار. مقابل منقش . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) : موم سادم ز مهر خاتم دورخالی از انگبین و از زنبور. نظامی...
ساد. (اِ) ساد کندر. گیاهی داروئی که برگش پهن و بزرگ و خوشبو است ، ساذج معرب آن ، و به هندی پترج گویند. (رشیدی ). رجوع به ساذج شود.
ساد. (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ سهونی ایل چار لنگ بختیاری است .(جغرافیای سیاسی کیهان ص 76). رجوع به سهونی شود.
ساد. [ سادد ] (ع ص ) سدکننده . (از منتهی الارب ). || استوار. || راست . صواب گفتار. (اقرب الموارد). و کان بصیراً بالنحو ساداً فیه . (یاقوت در ...
ثعد. [ ث َ ] (ع ص ، اِ) رُطب یا غوره ٔ خرمای نرم شده و آب گرفته . || بَقل ثعد؛ تره ٔ تازه و تر. || ثری ثعد؛ خاک نرم . || ماله ثعد و ل...
صاد. (ع اِ) حرفی است از حروف هجاء. رجوع به «ص » شود. || بمعنی صید است که بیماریی باشد (شتران را). || روی و مس یا نوعی از آن . (منتهی ...
صاد. [ صادد ] (ع ص ) نعت فاعلی از صَدّ. رادع . مانع. بازگرداننده . عائق .
صاد. (اِخ ) کوهی است در نجد. (معجم البلدان ).
ثأد. [ ث َءْدْ ] (ع مص ) سرمازده گردیدن . || نمناک شدن و سرما رسیدن .