سوگند. [ س َ
/ س ُ گ َ ] (اِ) در اوستا «ونت سوکنتا»
۞ (گوگردمند)، دارای گوگرد. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). اقرار و اعترافی که شخص از روی شرف و ناموس خود میکند و خدا یا بزرگی را شاهد گیرد. قسم (به خدا، رسول ، امامان و بزرگان ). (از فرهنگ فارسی معین )
: کنون هرچه گویَمْش ْ جزآن کند
نه سوگند داند نه پیمان کند.
فردوسی .
بر این نیز بهرام سوگند خواست
زبان بود بر جان او بند خواست .
فردوسی .
نیکو اندیشیده است ولکن با احمد احکامها باید بسوگند. (تاریخ بیهقی ).
جز راست مگوی گاه و بیگاه
تا حاجت نایدت بسوگند.
ناصرخسرو.
چرا بر عهد و سوگند رسول خویش نشتابی
بسوی عهد فرزندش گر اهل عهد و سوگندی .
ناصرخسرو.
در داد بر دادخواهان مبند
ز سوگند مگذر نگهدار پند.
اسدی .
و برزویه را مثال داد مؤکد بسوگند که ... (کلیله و دمنه ).
به سوگند گفتی که خونت بریزم
ز سوگند بگذر بقول استواری .
عمادی شهریاری .
رجوع به سوگند نامه شود.