سویدا. [ س ُ وَ ] (ع اِ) نقطه ٔ سیاه که بر دل است . (غیاث ) (آنندراج )
: این سویدای دل من که حمیراصفت است
صافی از تهمت صفوان بخراسان یابم .
خاقانی .
خاکیان را ز دل گرم روان آتش شوق
باد سرد از سر خوناب سویدا شنوند.
خاقانی .
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سرّ سویدای بنی آدم از اوست .
سعدی .
سویدای دل من تاقیامت
مباد از شوق سودای تو خالی .
حافظ.
عارفان خال سویدا را ز دل حک میکنند
اینقدر ای ساده دل نقش و نگار خانه چیست .
صائب .
|| (اِمصغر) تصغیر سوداء که مؤنث اسود است . (آنندراج ) (غیاث ).