سیرآب . (ص مرکب ) سیراب .ضد تشنه یعنی کسی و چیزی که از آب سیر باشد. (آنندراج ) (غیاث ). ریان . (منتهی الارب ) (دهار)
: ز تخم ستمکاره افراسیاب
نباید که تشنه شود سیرآب .
فردوسی .
خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبید
خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار.
(منسوب به فرخی ).
زمین خشک شد سیرآب و باغ زرد شد اخضر
هوای تیره شد روشن جهان پیر شد برنا.
مسعودسعد.
ماه دوهفته ندارد قد و چشم و رخ و زلف
عرعر و نرگس سیرآب و گل سوری و آس .
سوزنی .
فردا به بهشت گشته سیرآب
در کوثر مصطفات جویم .
خاقانی .
نمک در دیده ٔ بیخواب میکرد
ز نرگس لاله را سیرآب میکرد.
نظامی .
چشمه ٔ مهتاب تو سردی گرفت
لاله ٔ سیرآب تو زردی گرفت .
نظامی .
چو سیرآب خواهی شدن ز آب جوی
چرا ریزی از بهر برف آبروی .
سعدی .
ترا حکایت ما مختصر بگوش آید
که حال تشنه نمیدانی ای گل سیرآب .
سعدی .
آری نیلی کز اوست سبطی سیرآب
خون شود آبش بکام قبطی ابتر.
قاآنی .
|| تازه وآبدار. (آنندراج ). شاداب
: هر سوءالی کز آن گل سیرآب
دوش کردم همه بداد جواب .
عنصری .
لؤلؤ سیراب اقاصی ثغور نواحی آن متبسم و از بوی گل ... (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
دایم گل این بستان سیرآب
۞ نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی .
حافظ.
|| (اِ مرکب ) غذایی است که از امعای حیوانات مثل بز و گوسفند با آب سازند و در آن سیر کنند و فقرا خورند. (آنندراج ) (انجمن آرا). اشکنبه . شکنبه . سختو
: بهر سیرآب و پاچه و سنگک
خویشتن را زنند بر چنگک .
یحیی شیرازی (از آنندراج ).
یکی ببوی کباب من آمده سرمست
یکی ز کاسه ٔ سیرآب من شده مخمور.
بسحاق اطعمه .