سیماب . (اِ مرکب ) جیوه را گویند و معرب آن زیبق باشد و جزو اعظم اکسیر است ، بلکه روح اکسیر و روح جمیع اجساد است .(برهان ). چون مرکب اعتبار کنند معنی آب سیم باشد. (فرهنگ رشیدی ). جیوه . زیبق . ژیوه . ابک . آبق . آب . بنده . عبد. پرنده . طیار. فرار. گریزنده . نافند. جوهر. روح . روحانی . زاوق . زاووق . ستاره . سحاب . نور. عطار. غبیط. غیان . لبن . لجلاج . فرموم . تیر. ابوالارواح . ام الاجساد. ظل الذهب . حی الماء. عین الحیون . (یادداشت بخط مؤلف ). ژیوه را گویند که به جیوه مشهور است و زیبق معرب آن است و جزو اعظم اکسیر بلکه روح اکسیر و روح جمیعاجساد است . (آنندراج ). (از: سیم + آب ) و سیم خود به معنی جیوه آمده . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین )
: و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است بسیار و معدن مس و سرب و نوشادر و سیماب . (حدود العالم ).
شب بیدار و این دو دیده ٔ من
همچو سیماب در کف مفلوج .
آغاجی .
دو خسته سدیگر گریزان شدند
چو سیماب در دشت پنهان شدند.
فردوسی .
وآن قطره ٔ باران که برافتد بسر خوید
چون قطره ٔ سیمابست افتاده بزنگار.
منوچهری .
سیم و سیماب بدیدار تو از دور یکی است
به عمل گشت جدا نقره ٔ سیم از سیماب .
ناصرخسرو.
سیماب دختر است عطارد را
کیوان چو مادر است و سرب دختر.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 146).
رخ عدوت زراندود گشت از پی آنک
مرکبست حسامت ز آتش و سیماب .
مسعودسعد.
شگفت نیست گر از برف لاله ساخت زمین
که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب .
ازرقی هروی (از آنندراج ).
گاه چون سیماب لرزان گردد اندر بحر در
گاه چون سیمرغ پنهان گردد اندر گنج مال .
عبدالواسع جبلی .
جهان انباشت گوش من بسیماب
۞ بدان تا نشنوم نیرنگ این زن .
خاقانی .
بهاری تازه چون رخشنده مهتاب
ز هم بگسست چون بر خاک سیماب .
نظامی .
ای بسا کس فریفته ست این سیم
که تو لرزان بر او چو سیمابی .
سعدی .
در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند
گوش گل را گوشمالی بهتر از سیماب نیست .
صائب .
-
سیماب رنگ ؛ به رنگ سیماب . سیمابگون
: دشمنان ملک تو زین خیمه ٔ سیماب رنگ
همچو بر آیینه سیمابند اندر اضطراب .
سوزنی .
-
سیماب ریز ؛ در صفات تیغ مستعمل است و کنایه از آن تیغ که ریزش و اضطراب سیماب داشته یا تیغی که گوئیا از سیماب ریخته باشند یا تیغ پولادی که جوهرش مانند سیماب موج میزند و غلطان باشد. (آنندراج )
: ستیزنده از تیغ سیماب ریز
چو سیماب کرده گریزا گریز.
نظامی .
رجوع به سیماب ریز شود.
-
سیماب شدن ؛کنایه از بی قرار شدن . (برهان ) (آنندراج ). لرزان شدن . (غیاث اللغات )
: آستانت گنبد سیمابگون را متکاست
بنده ٔ سیماب دل سیماب شد زین متکا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 22).
- || گریختن و ناپدید گردیدن . (برهان ) (آنندراج ). گریزان شدن و ناپدیدشدن . (غیاث اللغات ).
-
سیماب فام ؛ سیماب رنگ
: دگر کاندرین آب سیماب فام
نهنگ اژدهائیست قصاصه نام .
نظامی .
-
سیمابگون ؛ سیماب رنگ . به رنگ سیماب
: آستانت گنبد سیمابگون را متکاست
بنده ٔ سیماب دل سیماب شد زین متکا.
خاقانی .
رجوع به سیمابگون شود.
- || در اصطلاح ، تیغ مستعمل و کنایه از تیغ براق و درخشنده . (آنندراج )
: تیغ سیماب گون در آمدو شد
سر و دستی دوپیکر اندازد.
عرفی (از آنندراج ).
رجوع به سیمابگون شود. || خیره . بی حیا. (برهان ). مؤید الفضلاء به معنی خیره گفته و همانا جیوه را به تصحیف خیره خوانده و معنی دیگر پنداشته و سیماب به معنی خیره و بی حیا هم در برهان آمده و بجهت اینکه سیماب به آسانی کشته نگردد و خیره و بی حیا هم به آسانی رفع نشود نامناسب نیست . (انجمن آرا) (آنندراج ).