شاد
نویسه گردانی:
ŠAD
شاد. (اِخ ) ابن شین محدث ، از قتیبه روایت حدیث کرده و علی بن موسی البریعی از او روایت دارد. (تاج العروس ) (منتهی الارب ذیل ش ی ن ).
واژه های همانند
۲۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
گندم شاد. [ گ َ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شهرنو میان ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد که در 47 هزارگزی شمال طیبات و یکهزارگزی جنوب ا...
شاد گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) شاد شدن : چو ابلیس دانست کو دل بدادبر افسانه اش گشت نهمار شاد. فردوسی .شاد گشتم بدانکه حج کردی چون تو کس ...
شاد گونه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) مضربه ۞ باشد. (لغت فرس ). جبه ٔ پنبه آگنده . (صحاح الفرس ). جبه و بالاپوش پنبه دار. (برهان قاطع). پوششی ا...
شاد کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شادان کردن . شادمان کردن . شادمانه کردن . خوشحال کردن . مسرور ساختن . سرور. مسرت . ابهاج . افراح . ایناس . تفریح...
شاد کواذ. [ ک ُ ] (اِخ ) (ایران ...) در مجمل التواریخ و القصص شهری میان حلوان و شهر زول (شهر زور) معرفی شده و عمارت آن به قباد فیروز نسبت ...
روان شاد. [ رَ ] (ص مرکب ) شادروان : او روان شاد است تا فرزند اوست صورت عدل و روان مملکت . خاقانی .رجوع به شادروان شود.
شاد قباد. [ ق ُ ] (اِخ ) کوره ای است از کوره های قباد پادشاه که بجانب مشرق بغداد بوده و مشتمل بوده بر بلاد متعدده ٔ ثمانیه و اسامی بعضی د...
شاد جرده . [ ج ِ دَ / دِ ] (اِخ ) از ضیعتها و دیه های رستاق خوی . (تاریخ قم چ سید جلال الدین طهرانی ص 118).