شاهد. [ هَِ ] (ع ص ، اِ) مشاهده کننده ٔ امری یا چیزی . حاضر. (از منتهی الارب ). نگاه کننده . (از اقرب الموارد). ج ، شهود و شُهَّد
: اینک جوابهای جزم است در این مشافهه عرضه کنی [ حصیری ] تا مقرر گردد آنچه ترا باید گفت که شاهد همه حالها بوده ای . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
217).
قاضی بدو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق شاهدی بس باشد.
سعدی .
-
شاهدالحال ؛ گواه حاضر و ناظر
: بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد
هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند.
خاقانی .
-
شاهد بودن ؛ شاهد بر شی ٔ یا کسی بودن . بر وقوع امری یا چیزی ناظر بودن . حضور داشتن .
-
شاهد قضیه بودن ؛ گواه و ناظر حادثه بودن . قضیه ای را مشاهده کردن . دیدن حادثه ای که واقع شده است .
|| اداء شهادت کننده و گواه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، شُهَّد و شهود و أشهاد. (اقرب الموارد). گواه . (دهار). گوا. آنکه بر امری شهادت دهد
:قول او بر جهل او هم حجت است و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهد است و هم یمین .
منوچهری .
هم با قدمت حدوث شاهد
هم با ازلت ابد مجاور.
ناصرخسرو.
-
شاهد امین ؛ آن کس که به امانت شهادت دهد و در گواه دادن امین باشد.
- || ... در آسمان ؛ کنایه از ماهتاب است که بر شب سلطنت راند و تاشب هست او نیز خواهد بود. (از قاموس کتاب مقدس ).
-
شاهد عادل ؛ گواه که از نظر موازین شرعی شهادت وی پذیرفته شود.
-
شاهد عدل ؛ گواه بر حق . (بهار عجم ) (آنندراج )
: به این دقیقه دو مصرع دو شاهد عدل است
که جز سخن نتواند شدن قرین سخن .
محسن تأثیر (از بهار عجم ).
-
شاهد مجلس ؛ حاضر و گواه در مجلس . او که در جایی حاضر و ناظر حادثه ای باشد.
|| (اصطلاح ادب ) در اصطلاح ادب و علمای عربیت عبارت است از جزئی که استشهاد شود بدان در اثبات قاعده ای برای بودن آن جزئی از آیات قرآنی یا از سخنان عرب که بعربیت آنان اعتماد و وثوق کامل حاصل باشد و لفظ شاهد از لفظ مثال اخص است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). مثال از برای نحو و صرف و سایر فنون ادب از شعر و نثر. || در اصطلاح علماء مناظره و جدل چیزی است که دلالت کند بر فساد دلیل . برای تخلف . یا برای استلزام آن محال را. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح فقه ) گواهی دهنده از روی یقین به حقی برای شخصی بر شخص دیگری . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). گواه را گویند که در موقع حدوث و وقوع جنایت یا سرقت و قتل حاضر باشد و واقعه را مشاهده نماید و اداء شهادت بر شاهد وقایع از واجبات است و کتمان آن بحکم عقل و نقل حرام است . شرایط گواه : عقل ، بلوغ ، ایمان ، عدالت ، عدم تهمت از لحاظ انتساب یا شریک بودن . طهارت مولد، قوت ضبط است . مستند شهادت باید قطع و یقین باشد که مشهودبه رادیده باشد. (فرهنگ علوم نقلی از شرح لمعه ). || (اصطلاح حدیث ) در اصطلاح محدثان اگر راوی حدیثی در نقل روایتی منحصر بفرد بود و شخص دیگری همان روایت را با مطابقت سند و لفظ و معنی روایت کند آن را متابعه ٔ تامه خوانند و هر گاه مطابقت مزبور فقط از حیث لفظ یا معنی و یا آنکه از اواسط سند به همان صحابی مروی عنه راوی منحصر بفرد منتهی گردید آن را متابعه ٔ ناقصه و شاهد گویند و برخی معتقدند که حتی سند دو روایت اگر از نظر معنی مطابقت نماید و یا آنکه سند حدیث به دو صحابی مختلف منتهی گردد آن را نیز شاهد گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج
1 ص
185). || (اصطلاح کلام ) اصل ، مقابل فرع
: و ایشان [ جدلیان و متکلمان ] اصل را شاهد گویند و فرع را غایب و بشاهد آن خواهند که حکم در او موجود و معلوم باشدو به غایب آنکه در او مطلوب و مجهول باشد. (اساس الاقتباس ص
333). || (اصطلاح عرفان ) معشوق ، محبوب عندالعاشق اراده شده است از جهت حضور او نزد معشوق در تصور و خیالش . (فرهنگ مصطلحات عرفاء). || در نزد سالکان ، حق را گویند به اعتبار ظهور و حضور، زیرا که حق به صور اشیاء ظاهر شده و «هوالظاهر»عبارت از آن است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
-
شاهد حق ؛ غلبه ٔ حق بر دل . (از تعریفات جرجانی ).
-
شاهد علم ؛ غلبه ٔ علم بردل . (از تعریفات جرجانی ).
-
شاهد وجد ؛ غلبه ٔ و جد و حال بر دل . (از تعریفات جرجانی ).
|| در اصطلاح عرفاء بمعنی حاضر آمده است «و شاهد الحق شاهد فی ضمیرک » و تجلی جمالی ذات مطلق را در لباس شاهد عیان و بیان فرموده اند و گفته شده است که شاهد حق است به اعتبار ظهور و حضور. (فرهنگ مصطلحات عرفاء). || (اصطلاح تصوف ) در اصطلاح صوفیه عبارت است از آنچه در دل آدمی حضور داشته و یاد آن دردل غالب باشد پس اگر علم در دل غالب بود آن را شاهدعلم . و اگر وجد بر دل غالب بود آن را شاهد وجد. و اگر حق بر دل غالب بود آن را شاهد حق نامند. (از تعریفات جرجانی ). || در اصطلاح عرفاء اطلاق شود بر آنچه حاضر در قلب انسان است و همواره در فکر و بیاد اوست . (فرهنگ مصطلحات عرفاء)
: در چشم عیان شاهد و مشهود تویی
در قبله ٔ جان ساجد و مسجود تویی .
جامی .
|| در اصطلاح صوفیه : دانا به هر چه بنده کند. || (اِخ ) خدای تعالی . (یادداشت مؤلف ). نامی از نامهای خدای تعالی . دانا بهمه چیز که بنده کند. (مهذب الاسماء). || نامی از نامهای نبی صلی اﷲ علیه و سلم . (منتهی الارب ). || و گاه از آن نور محمدی اراده شده است
: شاهد را شنیدی که کیست ، خد و خال و زلف و ابروی شاهد را گوش دار. ای عزیز چه دانی که خد و خال و زلف معشوق با عاشق چه میکند! تا نرسی ندانی خد و خال معشوق جز چهره ٔ نور محمد رسول اﷲ مدان که «اول ما خلق اﷲ نوری »... دریغا اگر دل نیستی در میان خد و خال این شاهد دل بگفتی که این خد و خال معشوق با عاشق چه سرها دارد. (تمهیدات عین القضاة همدانی ص
116).
-
شاهد فاستقم ؛ اشاره بحضرت رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم است . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ).
-
شاهد لعمرک ؛ بمعنی شاهد فاستقم است و اشاره به حضرت رسالت پناه (ص ). (شرفنامه منیری ) (برهان قاطع) (انجمن آرا)(غیاث اللغات ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). شاه گویندگان . شاه رسل
: آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان .
خاقانی .
|| (اصطلاح رمل ) عبارت است از چهار شکل از زایجه که مسمی به زواید میباشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح نجوم ) مزاعم را گویند و آن طلب کردن کوکب است زعامت برجی را که در او خطی دارد به اتصال نظر یا به اتصال محل و آن کوکب را مزاعم این برج خوانند و شاهد و دلیل نیز. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || نماز شام . (دهار) (یادداشت مؤلف ).
-
صلوةالشاهد ؛ نماز مغرب . (منتهی الارب ). از این جهت آن را شاهد خوانند که برای حاضر و مقیم و مسافر یکسان باشدو قصر نگردد. (از اساس البلاغه ٔ زمخشری ).
|| (اِخ ) ثریا. (منتهی الارب ). نجم . (اقرب الموارد). لاصلاة بعدها حتی یری الشاهد؛ پس از آن نمازی نباشد تا آنکه ستاره را ببیند. (از اقرب الموارد). ستاره . (دهار). || (اِ) زبان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ما لفلان رواء و شاهد؛ دارای ظاهر و زبان نباشد. (از اقرب الموارد). زبان . (دهار). || غزل بعد از فال . (فرهنگ نظام ). در عرف و تداول چون از دیوان خواجه حافظ فال گیرند و غزلی برآید، غزلی را که پس از غزل فال واقع است ، شاهد اصطلاح کنند و گروهی نیز غزل هفتم پس از غزل فال را شاهد گویند.