اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

شاهد

نویسه گردانی: ŠAHD
شاهد. [ هَِ ] (ع اِ) مرد نیکوروی و خوش صورت . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ریدک . نکل . نوخط. نوجوان . لیتک . (برهان ) :
شاهدان زمانه خرد و بزرگ
دیده را یوسفند و دل را گرگ .

سنایی .


هر گروهی بر زنی و شاهدی شیفته گشته چون مرغ در دام و دستان او مانده . (بهاءالدین ولد).
خرابت کند شاهد ۞ خانه کن
برو خانه آبادگردان به زن .

سعدی .


قاضی را همه شب شراب در سر و شاهد در بر. (گلستان سعدی ). شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته و قدح شکسته . (گلستان سعدی ).
سعدیا عاشق نشاید بودن اندر خانقاه
شاهدان بازی مزاج و زاهدان تنگخوی ۞ .

سعدی .


|| معشوق . محبوب . مطلوب منظور. زن زیباروی :
روی دل از این شاهد بدمهر بگردان
کانجا که جمال است علی القطع وفا نیست .

اخسیکتی .


دربند عشق شاهد و هم عشق شاهدش
عشقش چو قیس عامری و عروه ٔ حزام .

خاقانی .


شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب
کرد صراحی طلب دید صبوحی صواب .

خاقانی .


باز نیازم به شاهد و می و شمع است
هر سه توئی زان بسوی تست نیازم .

خاقانی .


عید مبارک است کزان پای بخت شاه
چون شاهدان ز خون عدو پر حنا شود.

خاقانی .


زاهدان را آشکارا می بده
شاهدان را بوسه پنهانی بخواه .

خاقانی .


روی و موی شاهدان چون آبنوس
روز و شب در یک مکان آمیخته .

خاقانی .


این خرابات مغانست و درو رندانند
شاهد و شمع و شراب و شکر و نای و سرود.

نظامی .


شاهد باغ است درخت جوان
پیر شود بشکندش باغبان .

نظامی .


دو شاهد هر دو چون ماهی مهیا
زده خرگاه زرین بر ثریا.

نظامی .


مثلاً کنیزک شاهد را که برای فروختن خرند آن کنیزک بر خواجه چه مهر نهد. (فیه ما فیه ). پیش خلیفه رقاصه ٔ شاهد چهارتار میزد. (فیه ما فیه ).
قاضی بدو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق شاهدی ۞ بس باشد.

سعدی .


که برقعی است مرصع بلعل و مروارید
فروگذاشته بر روی شاهدجماش .

سعدی .


بیم آن است دمادم که چو پروانه بسوزم
از تغابن که تو چون شمع چرا شاهد عامی .

سعدی .


شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد
بنده ٔ طلعت آن باش که آنی دارد.

حافظ.


- شاهد جان ؛ کنایه از مقصود جان باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ).
- شاهد رخ زرد ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است . (برهان قاطع) (آنندراج ).
- شاهد روحانی ؛ محبوب روحانی . مقابل معشوق جسمانی :
با تو ترسم نکندشاهد روحانی روی
کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست .

سعدی .


- شاهد روز ؛ بمعنی شاهد رخ زرد باشد که کنایه از آفتاب جهان تاب است . (برهان قاطع) (از آنندراج ) :
شاهد روز از نهان آمد برون
خوانچه ٔ زر زآسمان آمد برون .

خاقانی .


شاهد روز کز هوا غالیه گون غلاله شد
شاهد تست جام می زو تو هوای تازه بین .

خاقانی .


- شاهد زربفت پوش ؛ کنایه از آسمان است . (برهان قاطع) (آنندراج ).
- || کنایه از آفتاب . (برهان قاطع) (آنندراج ).
- || روز که در مقابل شب است . (برهان قاطع) (آنندراج ).
- شاهد زعفران ؛ بمعنی شاهد رخ زرد است که کنایه از آفتاب عالم آرا باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ).
- شاهد زعفرانی ؛ بمعنی شاهد رخ زرد است که کنایه از آفتاب عالم آرا باشد. (برهان قاطع).
- شاهد شاه فلک ؛ کنایه از خورشید جهان پیماست . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ).
- شاهد طارم فلک ؛ کنایه از آفتاب است . (انجمن آرا) :
شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سر
ریخت به هر دریچه ای آغچه زر شش سری ۞ .

خاقانی (از انجمن آرا).


- شاهد طغان چرخ ؛ کنایه از نیر اعظم است . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ).
- شاهد مجلس ؛ معشوق و زیباروی محفل و مجلس .
- شاهدکردار ؛ چون شاهدان . که رفتار معشوقان را داشته باشد. آنکه در ناز و کرشمه چون شاهدان باشد :
دل من لاغر کی دارد شاهدکردار
لاغرم من چه کنم گر نبود فربه یار.

فرخی .


|| (ص ) زیبا. صاحب حسن . (غیاث اللغات ). خوش ادا. خوبروی . شیرین حرکات . چنانکه بطفل نارسیده گویند :
لب معشوق شاهد چون شکر شیرین است .

بهاءالدین ولد.


هر چه آن را نمک نبود معیوب بود تا حسن انسانی نیز هرچه ملیح تر شاهدتر بود. (نزهة القلوب حمداﷲ مستوفی ).
زان که او شاهد و جوان باشد
نازک و نغز و دلستان باشد.

اوحدی .


- دختر شاهد ؛ شاهد دختر، زنی زیبا و خوبروی : پرسید که این طعام را ازپیش که آوردی ؟ گفت دختر شاهدی بمن داد. (فیه مافیه ).
- زن شاهد ؛ زن خوبروی . زن زیبا و خوبروی . زن قشنگ و خوشگل : زن شاهد را چون باوفا می بینند دوسترش میدارند از آنچه اول دوست میداشتند... باز شاهد بی وفا را دشمن میدارند. (بهاءالدین ولد).
- شاهدروی ؛ دارای روئی چون شاهدان . زیباروی . آنکه چهره ٔ چون معشوقگان دارد :
در این سماع همه ساقیان شاهد روی
بر این شراب همه صوفیان دردآشام .

سعدی .


|| (ق ) خوب . بجا. بموقع. زیبا :
آن نقطه های خال چه شاهد نشانده اند
وین خطهای سبز چه موزون کشیده اند.

سعدی .


|| (ص ) زیبا. حسن . قشنگ . دلربا. شیرین . فرد ممتاز در حسن و زیبائی از همنوع خواه از مردم و خواه از اشیاء : و من کمرکی ساخته بودم شاهد چنانکه رعنایی جوانان باشد. (اسرار التوحید ص 73). آنروز شیخ صوفی رومی شاهد پوشیده بود. (اسرار التوحید ص 108). شیخ بفرمود تا طعامهای شاهد آوردند. (اسرار التوحید ص 103).
انگشت خوبروی و بناگوش دلفریب
بی گوشوار و خاتم فیروزه شاهد است .

سعدی .


|| (اِ) فرشته . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (صحاح ) ۞ . || پادشاه . (مهذب الاسماء) (تاج العروس ) (شرح قاموس ). || روز جمعه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). روز آدینه . (دهار). || آب سطبر که با بچه بیرون آید از رحم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). سُخد. آب زرد سطبر که با بچه برآید از زهدان . (منتهی الارب ). آبَه لیزابه ای است که با کودک از شکم مادر آید. (یادداشت مؤلف ). || نام لحنی است در موسیقی . رجوع به آهنگ شود. || اسب دونده که نشان جودت اسب باشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کار سریع و شتاب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۶ ثانیه
شاهد. [ هَِ ] (ع ص ، اِ) مشاهده کننده ٔ امری یا چیزی . حاضر. (از منتهی الارب ). نگاه کننده . (از اقرب الموارد). ج ، شهود و شُهَّد : اینک جوابها...
شاهد. [ هَِ ] (اِ) در تداول فارسی زبانان نوع کشت یا بذری که اساس امتحان در به گزینی است و آن را شاخص نیز گویند. (یادداشت مؤلف ).
شاهد. [ هَِ ] (اِخ ) ده از بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز. دارای 70 تن سکنه . آب آن از رود کارون و چشمه . محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیای...
همتای پارسی این واژه ی عربی، اینهاست: ویگاه vigāh (پارتی) گوکاس gukās (پهلوی) گواه govāh (دری)***فانکو آدینات 09163657861
بی شاهد. [ هَِ ] (ص مرکب ) (از: بی + شاهد) بدون گواه . (ناظم الاطباء). رجوع به شاهد شود.
جرح شاهد. [ ج َ ح ِ هَِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) باززدن گواه . (دستوراللغة). گواهی بعدم عدالت او.مقابل تعدیل شاهد. ذکر اموری که فسق شاهد ...
این دو واژه عربی است و پارسی جایگزین، اینهاست: 1ـ گوکاس gukâs (پهلوی) 2ـ آنوفاوین ãnufâvin (سنسکریت: ánubhâvin) **** فانکو آدینات 09163657861
شاهد کردن . [ هَِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شاهد گرفتن . اقامه ٔ شهود برای امری کردن . || در عبارت ذیل از کتاب اسرار التوحید، معنی جشن کردن و طعا...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
شاهد گرفتن . [ هَِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) معشوق و محبوب اختیار کردن . || گواه گرفتن . بشهادت طلبیدن . برای اثبات قضیه ای شاهد آوردن .
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.