شرط. [ ش َ ] (ع اِ) پیمان . (منتهی الارب ) (مجمل اللغة) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). عهد و پیمان . (غیاث اللغات ). در فارسی با لفظ کردن مستعمل است . (آنندراج )
: به پیوستگی بر گوا ساختند
چو زین شرط و پیمان بپرداختند.
فردوسی .
بدو دادی آن گاه رخ را پدر
از این شرط و پیمان نرفتی بدر.
فردوسی .
امیر برنسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط چون به بغداد باز رسد امیرالمؤمنین منشوری تازه فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
293). و آنچه شرط شده بر من از این بیعت از وفا و دوستی ... عهد خداست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
317). چند کار سلطان مسعود برگذارد همه با نام آنها را نیز بباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
344).
بر آن شرطی فروشد دل به کویت
که تا جان برنیاید برنیاید.
خاقانی .
شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن
با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن .
خاقانی .
-
شرط شکستن ؛ نقض عهد و پیمان کردن : هرگاه بشکنم شرطی از شرایط این بیعت را... لازم باد بر من زیارت خانه ٔ خدا که در میان مکه است سی بار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
318).
-
شرط عقل ؛ حکم عقل . آنچه با عقل منطبق باشد. آنچه عقل حکم کند
: رزق هر چند بیگمان برسد
شرط عقل است جستن از درها.
سعدی .
شرط عقل است صبر تیرانداز
که چو رفت از کمان نیاید باز.
سعدی .
-
شرط لغوی ؛ مانند: «ان دخلت الدار» در عبارت «انت طالق ان دخلت الدار» اهل لغت این ترکیب را وضع کرده اند تا نشان دهند جمله ای که «اِن » بر آن داخل گردید شرط است و جمله ٔ دومی که معلق بدان باشد جزاء است . و بیشتر شرط لغوی در معنای سببیت بکار میرود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| در استعمال فارسیان بمعنی طور و طرز بکار رود. (از آنندراج )
: هریک به میانه ٔ دگر شرط
افتاده به شکل گوی در خرط.
نظامی (لیلی و مجنون ص 22).
|| خوب . صحیح . درست . (یادداشت مؤلف ). رسم . لازمه ٔ امری بر. متناسب با. واجب . ضرور. لازم
: جوانان را شرط است که چنین و مانند این بکنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
619).بیارند آنچه شرط و رسم آن است بسزای با هر دو جانب با مهدها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
213). حال این ابوالقاسم یکجای بازنمودم در این تاریخ دیگر بار گفتن شرطنیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
576). اکنون تاریخ که در آن بودیم بر سیاقت خویش برانیم و آنچه شرط است بجای آریم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
403). ملوک روزگار... لطف را بدان حال منزلت رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا و اندر آن دیدار کردن شرط ممالحت را بجای آرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
305). زندگانی خداوند دراز باد شرط آن است که وقت گل ساتگینی خورند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
346). برزویه شرط خدمت و زمین بوسی بجای آورد. (کلیله و دمنه ).
در دل مدارنقش امانی که شرط نیست
بتخانه ساختن به نظرگاه پادشا.
خاقانی .
تا تو به خاک اندری ای گنج پاک
شرط بود گنج سپردن به خاک .
نظامی .
مهین بانو به درگاه جهانگیر
نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر.
نظامی .
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که بدوستان یکدل سر دست برفشانی .
سعدی .
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح خوان و من خاموش .
سعدی .
سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چراخدمتی نکردی و شرط ادب بجای نیاوردی .
سعدی .
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش .
حافظ.
حکیم گفت : ... دو کار بباید کردن یا بر باید گشتن ... یا بزیر خواندن و جنگ کردن ، شاه گفت : برگشتن شرط نیست . (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ). گفت : در شب با دیوان پیکار کردن شرط نباشد. (اسکندرنامه نسخه ٔنفیسی ).
اول سیاست است که شرط ریاست است
او را ریاست است که یکسر سیاست است .
صائب .
و نیز بگویم که مرا از آنچه روند و سازند خبر ده که این شرط نیست و روا ندارم که معتمدان مجلس خاصه این چنین کنند. (آثار الوزراء عقیلی ). آن درویش درخواست کرد که از درازگوش فرودآمدن شرط نیست . (بخاری ).
-
بشرط ؛ برسم
: میبرد بشرط سوگواری
بر هفت فلک خروش و زاری .
نظامی .
- || مشروط
: ناز اگر خوب را سزا است بشرط
نسزدجز ترا کرشمه و ناز.
فرخی .
-
بشرطها و شروطها ؛ در تداول مردم بجای این جمله ٔ جوابی بکار رود: در صورتی که موافق شرایط باشد. در حالیکه مطابق همه ٔ قرارها و قواعد باشد.
-
در شرط بودن ؛ درست بودن . مطابق مواد و قیود چیزی بودن
: هلاک ایشان بسبب استشعاری که ترا می باشد در شرط نیست . تباه کردن صورتها و آفریده ها در شرع و در حکمت محظور است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
58).
|| (مص ) بچیزی وابستن قول و فعل . (مقدمه ٔ لغت میرسید شریف ). وابستن قول یا فعل و آنچه به او خواسته باشد بچیزی . (از کشاف اصطلاحات الفنون بنقل از کنز). مقید کردن کاری به کاری . تعلیق کردن و بستن چیزی بر چیزی
: شرطم نه آنکه تیر و کمان خواهد
شرط آنکه سرمه خواهد با غازه .
بوالحر.
در جهان آنچه بکار آید... ما را گردد. اما شرط آن است که ... پنجهزار اشتر بار سلاح ... نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
913). پس اگر بشکنم این بیعت را یا چیزی را از آن یا بگردانم شرطی از شرطهای آن ... ایمان نیاورده ام به قرآن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
317). اول شرطی طالبان این کتاب را حسن قرائت است . (کلیله و دمنه ).
بر تو مرا اختیار نیست که شرط است
کآنکه ترا دارد اختیار ندارد.
خاقانی .
بازپرسی شرط باشد تا بگویم کاین فتوح
در فلان مدت ز درگاه فلان آورده ام .
خاقانی .
به راه عاشقی شرط است راه عقل نارفتن
۞ چو درد عشق پیش آید به صد جان پیشوا رفتن .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 446).
بشرطی کنم جان خود جای او
که هرگز نتابم سر از رای او.
نظامی .
شرط روز بعث اول مردن است
زآنکه بعث از مرده زنده کردن است .
مولوی .
طبل خواری در میانه شرط نیست
راه سنت راه مکسب کردنی است .
مولوی .
جمعه شرط است وجماعت در نماز
امر معروف و ز منکر احتراز.
مولوی .
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این .
مولوی .
-
شرط عادی ؛ مانند نطفه ٔ در رحم برای تحقق ولادت . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| (اِ) در اصطلاح حکما بر نوعی از علت اطلاق گردد و آن امری وجودی است که شی ٔ خارج از آن بر آن متوقف باشد نه محل آن شی ٔ تصور شود و نه وجوه آن شی ٔ از آن و نه بخاطر آن باشد و آن را آلت نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || در عرف و اصطلاح عامه ، چیزی است که وجود شی ٔ بر آن متوقف باشد. و این شامل رکن و علت می گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || در تداول نحویان شرط لفظی است که ادات شرط بر آن داخل شود مانند: ان ، اذما، حیث و دیگر جوازم دو فعل که جمله ٔ نخست را شرط و دوم را جزا نامند
: حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزای دلنواز جانفزا.
مولوی .
|| در اصطلاح فقه و اصول فقه شرط امر خارج شی ٔ است که شی ٔ بر آن متوقف و غیر مؤثر در وجود آن باشد مانند وضوء نسبت به نماز گزاردن زیرا صحت صلوة متوقف برداشتن وضوء است اما وجوب صلوة متوقف برداشتن وضوء نیست . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
-
شرط شرعی ؛ مانند داشتن طهارت برای نماز گزاردن زیرا این شرط را شرع و دستور خدا مقرر کرده است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| در اصطلاح متکلمان متوقف بودن شی ٔ بر شی ٔ دیگر است بی آنکه آن شی ٔجزء ماهیت آن و یا مؤثر در آن باشد. مانند علامت و نشانه که دلالت بر شی ٔ میکند ولی تأثیری در وجود آن ندارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از تعریفات جرحانی ). || گرو. مال که بر آن شرط بندند: شرطبندی . گروبندی . (یادداشت مؤلف ). || (ص ) ناکس و لئیم و فرومایه . (منتهی الارب ). ج ، اشراط. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).