شکوه داشتن . [ ش ِ ت َ ] (مص مرکب ) ترس داشتن . دارای ترس و بیم بودن . خطیر شمردن
: مرا رفت باید به البرز کوه
به کاری که بسیار دارد شکوه .
فردوسی .
میبیند که سیستان خانه ٔ خویش و اهل و فرزندان بگذاشتند از پیش چاکری از آن خویش برفتند، کنون از ایشان که شکوه دارد. (راحةالصدور راوندی ). کسی را که بر خود غالب و قادر دانی ... پیش او باادب می باشی و شکوه می داری ... مگر اﷲ را بدین اوصاف نمی دانی که هیچ شکوه نمی داری . (کتاب المعارف ).
چو زآن سیلها برنگشتی چو کوه
از این قطره ها هم نداری شکوه .
نظامی .
گفت کُرّه می شخولند این گروه
ز اتفاق بانگ شان دارم شکوه .
مولوی .
-
شکوه داشتن کسی را ؛ از او ترسیدن . (از یادداشت مؤلف ).