شوک . [ ش َ ] (ع اِ) خار. ج ، اشواک . شوکة، یکی . (منتهی الارب ). خار. (دهار) (غیاث ). هر چیز سرتیز. لم . لام . تلو.تلی . بور. تیغ. (یادداشت مؤلف ). گیاهی که مانند سوزن بروید. ج ، اشواک . (از اقرب الموارد)
: مرغزاری است این جهان که در او
عامه شوکان مردم آزارند.
ناصرخسرو.
نی نی از بخت شکوه ها دارم
چند شکوی که شوک بی ثمر است .
خاقانی .
و فی اغصانه [ اغصان علیق الکلب ] شوک صلب . (ابن البیطار).
تنی که با تو در این دشت لاف شرکت زد
چو خارپشت ز شوکش قضا مشوک ساخت .
کاتبی .
- امثال :
من یزرع الشوک لم یحصد به العنبا . (مجمع الامثال از سندبادنامه ).
- شوک الجمال ؛ اشترغاز. مغوداریس . اشترغاز و به لغت مصر رعی الابل است . رجوع به اشترغار و اشترغاز و اشترخار و اشترخاو و خارشتر و شوکةالجمال شود.
- شوک الدارجین ؛ دیفساقوس . جنا. مشطالراعی . خس الکلب . رجوع به شوکةالدارجین شود.
- شوک الدمن ؛عنکبوت . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شوکةالدمن شود.
- شوک العلک ؛ اشخیص . خامالاون لوقس . بشکراین . اداد. اقسیا. (یادداشت مؤلف ). رجوع به اداد و ادادا شود.
- شوک القنا؛ تیزی نیزه ها. (از اقرب الموارد).
- شوک الیهود؛ کنگر. (یادداشت مؤلف ).
- شوک مصری : ثمره ٔ شوک مصری جلنار [ گلنار ] است . (بحر الجواهر در کلمه ٔ الثمر).
- قنطرةالشوک ؛ دهی است بر نهر عیسی به بغداد. (منتهی الارب ).
|| تیغ (در ماهی ) و آن استخوانهای باریک و تنک است در گوشت ماهی
: و بدارابجرد سمک بالخندق الذی یحیط بالبلد لا شوک فیه و لا عظم و لا فقار و هو من ألذّالسموک . (صورالاقالیم اصطخری ) (ابن البیطار). || شوک خلفی ؛ مازه . فقرات ظَهْر. (یادداشت مؤلف ).یقال : جاء فی الشوک و الشجر؛ یعنی در عدد بسیار آمد. (از منتهی الارب ).