اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

صافی

نویسه گردانی: ṢAFY
صافی . (اِخ ) (میر...) شاعری است . و صاحب صبح گلشن گوید: میر صافی به می سخنوری مست بود. از وطن به خراسان رسید و در آنجا اقامت گزید و در فترت ازبکان ندای ارجعی شنید. او راست :
شهی که از اثر عدل اوست تیغ اجل
برون ز تهمت خون ریختن چو تیغ جبال
بسی نماند که از پشتی حمایت او
به تیغ غمزه کند صید شیر چشم غزال .

(صبح گلشن ص 234).


در قاموس الاعلام ترکی آمده است که وی در هجوم ازبکها به خراسان کشته شد.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
صافی دل . [ دِ ] (ص مرکب ) ساده دل . صافی ضمیر. روشن دل . بی کینه . بی حقد. || صاف . صافی . روشن : طریق صدق بیاموز از آب صافی دل براستی طلب آ...
صافی رنگ . [ رَ ] (ص مرکب ) قَهْد. (منتهی الارب ).
صافی رود. (اِخ ) رودخانه ای است که از سهند برخیزد و در بحیره ٔ چیچست ریزد. (نزهةالقلوب مستوفی ج 3 ص 87). از کوه سهند برخیزد و از مراغه گذشته ...
چای صافی . (اِ مرکب ) چای صاف کن . رجوع به چای صاف کن شود.
چائی صافی . (اِ مرکب ) رجوع به «چای صافی » شود.
جسم صافی . [ ج ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آن است که بینائی آنرا دریابد نه از جهت ضوء و روشنی آن جسم صافی بلکه از جهت روشنی دیگر و ا...
صافی ضمیر. [ ض َ ] (ص مرکب ) صافی طینت . بی غل و غش . بی مکر. آنکه درون وی صافی باشد. و رجوع به صاف ضمیر شود.
صافی طویت . [ طَ وی ی َ ] (ص مرکب ) پاک نهاد. پاکیزه ضمیر : آن خسرو صافی طویت امیر یار احمد اصفهانی را به تفویض منصب وکالت سرافراز گردانید. (...
صافی عیار. (ص مرکب ) خالص . بی غش : اندر جهان دولت صافی عیار ملک زان خنجر زدوده ٔ صافی عیار باد.مسعودسعد.
صافی سیرت . [ رَ ] (ص مرکب ) بی غل و غش . نیک خو. نیک روش .
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۵ ۳ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.