صحو. [ ص َح ْوْ ] (ع مص ) هوشیاری . هوشیار شدن از مستی . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). از مستی بهوش آمدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). مقابل سکر و مستی . || و در اصطلاح اهل تصوف عبارت است از معاودت قوت تمیز و رجوع احکام جمع و تفرقه با محل و مستقر خود. (ازنفائس الفنون ). صحو در اصطلاح صوفیه گم و نابود کردن اوصاف و عادات و سکر بمعنی استیلای سلطان حال است ، وبعضی گفته اند صحو عود کردن بطرف ترتیب افعال ، و فناسقوط اوصاف بشری است . (از غیاث اللغات ). و در تعریفات آرد: صحو بازگشت عارف است باحساس پس از غیبت و زوال احساس وی و کمترین درجه اندر صحو رؤیت بازماندگی بشریت بود. (کشف المحجوب هجویری ص
232)
: موج خاکی فهم و وهم و فکر ماست
موج آبی صحو و سکر است و فناست .
مولوی .
جمله ٔ ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد.
مولوی .
ای تو نارسته از این فانی رباط
تو چه دانی صحو و سکر و انبساط.
مولوی .
باز آن جان چون بحق او محو شد
بازماند از سکر و سوی صحو شد.
مولوی .
|| ترک دادن نادانی جوانی و کودکی و باطل را. || رفتن سردی . (منتهی الارب ). || رفتن ابر یا پریشان شدن آن . (منتهی الارب ). بشدن میغ. (تاج المصادر بیهقی ).
-
یوم ٌ صحو ؛ روز بی میغ. (مهذب الاسماء).
|| پدید آمدن طریق . (مصادر زوزنی ).