صفا. [ص َ ] (ع مص ) روشنی . (منتهی الارب ). صافی شدن . (مصادرزوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). پاک و بی غش و بی کدورت شدن . (غیاث اللغات ). || (اِمص ) پاکیزگی . (دهار). پاکی . مقابل کدورت ، مقابل تیرگی
: دیدی اندر صفای خود کونین
شد دلت فارغ از جحیم و نعیم .
ناصرخسرو.
ولیکن تو آن می شمر پارسا
که باطن چو ظاهر ورا باصفاست .
ناصرخسرو.
با صفای دل چه اندیشی ز حس و طبع و نفس
یار در غار است با تو غار گو پرمار باش .
سنائی .
در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش بصفا زدوده تر از گریه ٔ عاشق است ... (کلیله و دمنه ). صفای آب آن چون آئینه بی شک تعیین صورتها نمودی . (کلیله و دمنه ).
روح القدس آن صفا کزو دید
از مریم پاک جان ندیده ست .
خاقانی .
کرم جستن از عهد خاقانیا بس
کزین تیره مشرب صفائی نیابی .
خاقانی .
فروغ فکر و صفای ضمیرم از غم بود
چو غم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا.
خاقانی .
عکس یک جامش دو گیتی مینماید کز صفاش
آب خضر و آینه جان سکندر ساختند.
خاقانی .
ای خسروی که خاطر تو آن صفا گرفت
کز وی نمونه ای است به هر کشور آینه .
خاقانی .
داد صفاهان ز ابتدام کدورت
گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان .
خاقانی .
دل چو صافی شد حقیقت را شناسا میشود
از صفاآئینه منظور نظرها میشود.
ظهیرفاریابی .
و خمر کلمات او برراوق نقد و ارشاد پدر صفا یافته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ خطی ص
255).
تأمل در آئینه ٔ دل کنی
صفائی بتدریج حاصل کنی .
سعدی .
به یک خرد، مپسند بر وی جفا
بزرگان چه گفتند خذ ما صفا.
سعدی .
اگر صفای وقت عزیزت را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقی است ... (گلستان ).
چو هر ساعت از تو به جائی رود دل
بتنهائی اندر صفائی نبینی .
سعدی (گلستان ).
|| خلوص . یکرنگی . صمیمیت . اخلاص . مودت . (مخصوصاً در اصطلاح عرفا)
: ز صف ّ تفرقه برخیز و بر صف ّ صفا بگذر
که از رندان شاه آسا سپاه اندر سپاه اینک .
خاقانی .
چون پای درکند ز سر صفه ٔ صفا
سر برکند بحلقه ٔ اصحاب کهف شام .
خاقانی .
خاقانیا عروس صفا را بدست فقر
هر هفت کن که هفت تنان دررسیده اند.
خاقانی .
مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کند
جان قدح بصد زبان لاف صفای نو زند.
خاقانی .
طریق صوفیان ورزم ولیکن از صفادورم
صفا کی باشدم چون من سر خمّار می دارم .
عطار.
بزرگان که نقد صفا داشتند
چنین خرقه زیر قبا داشتند.
سعدی .
مپندار سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پی مصطفا.
سعدی .
مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا. (گلستان ). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا. (گلستان ).
بر سر خشم است هنوز آن حریف
یا سخنی میروداندر صفا.
سعدی .
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره ٔ عشق احتمال ، شرط محبت وفاست .
سعدی .
ازآن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد.
حافظ.
|| پاکیزگی : صفای خانه آب است و جارو.
|| طراوت . و با آوردن ، دادن ، داشتن ، کردن ، ترکیب گردد. رجوع به ذیل این لغات شود.
-
از صفا افتادن ؛ بی رونق شدن
: چو بی دماغ شدی گلشن از صفا افتاد
حنا ببند که بخت بهار بگشاید.
تأثیر (ازآنندراج ).
-
باصفا ؛ باطراوت . نَزِه . خرم . دلکش
: من در خانه ای بودم بغایت باصفا... (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی مؤلف ص
170).
- || بااخلاص . بامودت
: یکی گفت با صوفئی باصفا
ندانی فلانت چه گفت از قفا.
سعدی .
-
بی صفا ؛ بی طراوت . کدر.
- || بی اخلاص .ناصمیمی . بی مودت
: تشنه بر خاک گرم مردن به
کآب سقای بی صفا خوردن .
سعدی .
در کوه و دشت هر سبعی صوفیی بدی
گر هیچ سودمند بدی صوف بی صفا.
سعدی .
مگر کان سیه نامه ٔ بی صفا
به دوزخ رود لعنت اندر قفا.
سعدی .
پرده ای زرنگار در بر داشت
ناگه از روی بی صفا برداشت .
سعدی .
|| (اِ) سنگ سخت . (منتهی الارب ). سنگ لغزان . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || نام آهنگی از آهنگ های موسیقی . || (اِمص ) صلح .آشتی . سازش
: می خواهم ایشان را با همدیگر صفا دهم ... (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی مؤلف ص
116). مرا با اهل خود بحثی شد و در اندک فرصتی باز بااو صفا کردم ... (انیس الطالبین ایضاً ص
116). فرمودند فلان کس با یکی خصومتی کرده است ... می خواهم ایشان را با همدیگر صفا دهم . (انیس الطالبین ). || (اِ) ج ِ صفاة. (منتهی الارب ). رجوع بدان لغت شود.