طاهر قزوینی . [ هَِ رِ ق َزْ ] (اِخ ) مؤلف تذکره ٔ حزین آرد: وحیدالزمان میرزا طاهر علیه الرحمه یگانه ٔ روزگار و از غایت اشتهار بی نیاز از تعریف است . موطن و مولدش دارالسلطنه ٔ قزوین . در بدایت حال ، تحصیل مقدمات علمیه نموده ، به فن سیاق و ممارست مهام دفتری و دیوانی ترغیب نموده سرآمد ارباب علم استیفا شد و در مهارت و اقتدار بانشاء و حسن تحریر بی نظیر آفاق گشت . صفای خطش رونق شکن بنفشه زار بناگوش دلبران و طوطی کلک شکرشکنش زنگ زدای آینه ٔ خاطر دانشوران . زلال طبعش رشک افزای کوثر و تسنیم و رای عقده گشایش شکنج غنچه ٔ دلها را فردوس نسیم . در شعر طرز تازه ای که مختار بعض متأخرین است ، رواج یافته و رونق بخشیده ٔ او است . در اقسام نظم داد سخنوری داده و دیوانی که از شصت هزار بیت زیاده باشد بیادگار گذارده . تاریخی که در ضبط احوال وقایع صفویه نوشته ، بر حسن تقریرش گواه و فصول منشآت بلیغه اش ثبت دفاتر و نیز دائرالسنه و افواه است . در بدایت اشتغال به امور دنیوی به دستور اعظم میرزا تقی پیوسته دخیل بعض مهمات او شد و به قدرشناسی او رتبه اش بلندی گرفت و بعد ازرحلت آن وزیر روشن ضمیر به اعتمادالدوله خلیفه ٔ سلطان توسل نمود. از غایت ظهور کمالات و مهارت در مهمات ، منظور نظر عاطفت پادشاه عالی جاه عباس ثانی گشته ، به منصب واقعه نویسی مرتبه ٔ تقرب و اختصاص یافت . در زمان سلطان سلیمان الصفوی بر حسب استقلال به وزارت اعظم رسیده ، به آن شغل خطیر اشتغال داشت تا آنکه پس از انقضای چند سال از سلطنت شاه سلطان حسین خود از منصب مذکور مستعفی شده ، دست از مهام دنیوی کشید. در مدةالعمر با این همه مشاغل ، پیوسته از اکابر افاضل اقتناء معالم و معارف کرده ، فواصل اوقات را صرف استفاده و افاده ٔ استکمال فضائل میساخت و انصاف آن است که در زمن دولت صفویه من جمیعالوجوه به استعداد و کمالات او کسی پای به میان مهام دنیوی نگذاشته و به ملازمت ملوک سر فرونیاورده . و اگر مذلت چاکری و لوث دنیاداری تشریف لیاقت و کمال او را شوخگن و آلوده نمیساخت ، هرآینه در سلک افاضل نامدار منسلک و در ذیل آن والاگهران عالیمقدار در شمار آمدی . فقیر آن دبیر دانشور را چهار پنج نوبت بعد از استعفا از وزارت در منزل والد مرحوم دیده ام . عمرش قریب به صد سال رسیده بود که رحلت نمود. این ابیات از افکار آن سخن گزار حالیا بقلم آمد:
هر جا دلی است درپی چشم سیاه توست
عالم تمام زیر نگین نگاه توست
یارب چه آفتی تو که مجنون بروز وصل
رویش بسوی لیلی و چشمش براه توست .
چو لاله خامم و در خون برشته اند مرا
حدیث زشتم و نیکو نوشته اند مرا
چو لاله روزن گلخن بود گریبانم
ازین چه سود که در باغ کشته اند مرا.
تا نخوانی از درون حال درون تنگ را
شرم می گرداند اوراق کتاب رنگ را.
عاشق به درد چاره کند باز درد را
شویم به اشک چشم خود از چهره گرد را.
از هم چو باز شد مژه ام خون دیده ریخت
گفتی مگرکه بخیه ٔ زخمم ز هم گسیخت .
ما طائران شوقیم آرام نیست جان را
بر بال خود نهادیم بنیاد آشیان را.
ز یاران کینه هرگز در دل یاران نمی ماند
به روی آب جای قطره ٔ باران نمی ماند.
چنان کز سنگ و آهن آتش سوزان شود پیدا
دو عالم را اگر برهم زنی جانان شود پیدا.
ره مده در خط مشکین شانه ٔ شمشاد را
نیست حاجت حک و اصلاحی خط استاد را
چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم
آشیان کردم تصورخانه ٔ صیاد را.
الهی جلوه ده در دیده اش حیرانی ما را
به گوشش آشنا کن ناله ٔ پنهانی ما را
ز بیقدری بوصل او گرم لایق نمیدانی
بخاک آستانش روی ده پیشانی ما را.
اگر نالم ز زخم خار در پا رفته نامردم
ولی در زیر پای من شکست این میکند دردم .
چه غم گر تلخ شد چون زهر بر لب جان شیرینم
ولیکن چون به کام دشمنانم میکشد اینم .
افسوس می خورم ز غم روزگار خویش
بر آسیای دست نهادم مدار خویش .
خوردندباز با چشم از رشک مردمانم
با آنکه توتیا کرد درد تو استخوانم .
هرچند که خود گم شده ام راه نمایم
در قافله ٔ عشق تو آواز درایم .
نمیدانم چرا آهو نگاه من رمید از من
چو من هرگز نبودم در میان یارب چه دید از من
نه شمعم هر زمان کردی غلط پروانه در محفل
که سرافکنده بودم پیش و آتش می چکید از من .
خوشا حال جوانمردی که گیرد دامن صحرا
به آب زندگی چون خضر شوید دست از دنیا.
زبان از دل در اقلیم سخن طرفی نمی بندد
نگردد پخته ماهی هرگزاز جوشیدن دریا.
درروز عید وصلش منهم برای زینت
پوشیده ام بصد رنگ حال خراب خود را.
چون شاخ که از میوه ٔ بسیار شود خم
از بار هنر بر دل خود نیز گرانم .
به همواری توان خاموش کردن هرزه گویان را
صدا گردد بیابان مرگ از همواری صحرا.
نیست جان پاک را بعد از فنای تن زوال
از شکست کوزه در دریا چه نقصان آب را.
مرا غیر از ندامت از عبادت بهره ای نبود
ز خائیدن کنم مسواک انگشت ندامت را.
ای راز دل چه آمده ای بر سر زبان
بیرون نمیرود ره از این کوچه بازگرد.
بقدر شق قلم گر ز هم جدا مانیم
بدست غیر فتدراه یک کتاب سخن .
همچو نرگس بچمن ز آمدن فصل بهار
چشم وامی شود از مقدم مهمان مارا.
مانند شان موم که ریزند شمع از او
شد خانه ها خراب که سروت نهال شد.
ز بار منت احسان دریا ابر نیسانی
کند افغان چو مجروحی که زخمش آب بردارد.
(از تذکره ٔ حزین صص 46 - 51).
و صاحب قاموس الاعلام آرد: دیوانی محتوی بر
60 هزار بیت و یک مجموعه منشآت دارد.