اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

طوق

نویسه گردانی: ṬWQ
طوق . [ طَ ] (اِخ )پدر مالک . دعبل در حق مالک بن طوق گوید :
الناس کلهم یسعی لحاجته
مابین ذی فرح منهم و مهموم
ومالک ظل ّ مشغولاً بنسبته
یرُم ّ منها خراباً غیر مرموم
یبنی بیوتاًخراباً لا انیس بها
مابین طوق الی عمروبن کلثوم .

(از عیون الاخبار ج 2 ص 197).


مالک بن طوق ، صاحب رحبه ٔ فرات که در زمان هارون الرشید بود. (منتهی الارب ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
طوق انداختن . [ طَ / طُو اَ ت َ ] (مص مرکب ) سرخ یا سیاه شدن اطراف و پیرامون ریش و قرحه . سرخ یا سیاه شدن پیرامون چشم از لاغری یا بیماری...
طوق عنبرینه . [ طَ/ طُو ق ِ عَم ْ ب َ ن َ / ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) طوق عنبر. کنایه از نودمیدگی خط خوبان . (آنندراج ).
دالیةبن طوق . [ ی َ ت ُ ن ُ طَ ] (اِخ ) شهرکی است بر کناره ٔ فرات . دالیة. رجوع به دالیة شود.
طوغ . (ترکی ، اِ) لفظ ترکی بمعنی نشان فوج ،و طاء مبدل از تای فوقانی است . (غیاث ) (آنندراج ).
توق . (ترکی ، اِ) توغ . (آنندراج ) : خلفا لشکر از جهان رانده علم و توقشان به جا مانده . سلیم (از آنندراج ).ماهیچه ٔ توق گیتی فروز بعداز آنکه پان...
توق . [ت َ ] (ع مص ) آرزو خاستن . (تاج المصادر بیهقی ص 83). آرزومندی و غلبه ٔ شهوت . (غیاث اللغات ): تاق الیه توقاً و تؤقاً (تُؤوقاً) و تیاقة...
توق . (ع اِ) کجی عصا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کجی عصا و مانند آن . (از ذیل اقرب الموارد).
توغ . (اِ) جنسی است از هیزم سخت . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 229). هیزم تاغ را گویند و آتش آن بسیار ماند. (برهان ) (آنندراج ). همان درخت تا...
توغ . (ترکی ، اِ) به معنی علم و نشان . (غیاث اللغات ). توق . چیزی است از عالم عَلَم که شکل پنجه بر سر آن نصب کنند و آن بر دو گونه است ،...
تؤق . [ ت ُئو ] (ع مص ) تُؤوق . رجوع به توق شود.
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۳ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.