طوق
نویسه گردانی:
ṬWQ
طوق . [ طَ ] (اِخ ) ابن المغلس . سردار علی بن الحسین بن قریش ، عامل کرمان بعهد یعقوب بن لیث صفار.چون یعقوب از بم بکرمان شد عامل کرمان این مرد را بحرب یعقوب فرستاد، چون لشکر برابر گشت حربی صعب کردند، ازهر طوق را اندر میان معرکه بکمند بگرفت و اسیر کرد و سپاه او هزیمت شدند. پس از جنگ پارس و اسیر گشتن علی بن الحسین بن قریش این هر دو را با بُنه و مال به سیستان اندرآوردند. (تاریخ سیستان ص 213 و 214).
واژه های همانند
۲۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
طوق انداختن . [ طَ / طُو اَ ت َ ] (مص مرکب ) سرخ یا سیاه شدن اطراف و پیرامون ریش و قرحه . سرخ یا سیاه شدن پیرامون چشم از لاغری یا بیماری...
طوق عنبرینه . [ طَ/ طُو ق ِ عَم ْ ب َ ن َ / ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) طوق عنبر. کنایه از نودمیدگی خط خوبان . (آنندراج ).
دالیةبن طوق . [ ی َ ت ُ ن ُ طَ ] (اِخ ) شهرکی است بر کناره ٔ فرات . دالیة. رجوع به دالیة شود.
طوغ . (ترکی ، اِ) لفظ ترکی بمعنی نشان فوج ،و طاء مبدل از تای فوقانی است . (غیاث ) (آنندراج ).
توق . (ترکی ، اِ) توغ . (آنندراج ) : خلفا لشکر از جهان رانده علم و توقشان به جا مانده . سلیم (از آنندراج ).ماهیچه ٔ توق گیتی فروز بعداز آنکه پان...
توق . [ت َ ] (ع مص ) آرزو خاستن . (تاج المصادر بیهقی ص 83). آرزومندی و غلبه ٔ شهوت . (غیاث اللغات ): تاق الیه توقاً و تؤقاً (تُؤوقاً) و تیاقة...
توق . (ع اِ) کجی عصا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کجی عصا و مانند آن . (از ذیل اقرب الموارد).
توغ . (اِ) جنسی است از هیزم سخت . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 229). هیزم تاغ را گویند و آتش آن بسیار ماند. (برهان ) (آنندراج ). همان درخت تا...
توغ . (ترکی ، اِ) به معنی علم و نشان . (غیاث اللغات ). توق . چیزی است از عالم عَلَم که شکل پنجه بر سر آن نصب کنند و آن بر دو گونه است ،...
تؤق . [ ت ُئو ] (ع مص ) تُؤوق . رجوع به توق شود.