عدو. [ ع َ دُوو ] (ع ص ) دشمن . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). و در فارسی بدون تشدید واو بکار رفته است . بدخواه . خلاف صدیق . مقابل دوست . ج ، اَعداء
: کنون کاین سپاه عدو گشت پست
از این پس ز کشتن بداریددست .
دقیقی .
ز بهرام گردون به بهرام روز
ولی را بساز و عدو را بسوز.
فردوسی .
به رزم ریزد، ریزد چه چیز، خون عدو
به صید گیرد، گیرد چه چیز، شیر ژیان .
فرخی .
دولت او غالب است بر عدو و جز عدو
طاعت او واجب است بر خدم و جز خدم .
منوچهری .
این عاریتی تن ، عدوی تست ،عدو را؟
دانا نگرد خیره چنین تنگ در آغاو.
ناصرخسرو.
ابلیس عدوست مر ترا زیرا
تو آدم اهل علم و احکامی .
ناصرخسرو.
گر عدوی من به مشرق است ، ز مغرب
آسان من نیز خود بدو برسانم .
ناصرخسرو.
از دیو وفا چرا طمع داری
هرگز جوید کس از عدو دارو؟
ناصرخسرو.
از عدوی سگ صفت ، حلم و تواضع مجوی
زانکه به قول خدای نیست شیاطین امین .
خاقانی .
گر به ملک افراسیاب آید عدو
شاه ، کیخسرومکان باد از ظفر.
خاقانی .
گر گذری کند عدو بر طرف ممالکت
زحمت او چه کم کند ملک ترا مقرری .
خاقانی .
ز هر مقراضه کو چون صبح رانده
عدو چون میخ در مقراض مانده .
نظامی .
با عدوی خرد مشو گرد کین
خرد شوی گر نشوی خرده بین .
نظامی .
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدو پشت دست میخاید.
سعدی (گلستان ).
مرا بمرگ عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست .
سعدی .
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون او کشته در دامنت .
سعدی (بوستان ).
-
عدوخوار ؛ آنکه دشمن خوار باشد و آنکه دشمن رانابود کند
: یکی صمصام فرعون کش عدوخواری چو اژدرها
که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا.
دقیقی .
پیش عدوخوار ذوالفقارِ خداوند
شخص عدو، روز گیرودار خیار است .
ناصرخسرو.
-
عدوسوز ؛ دشمن سوز. آنکه دشمن را بسوزد و نابودکند
: درخشنده تیغت عدوسوز باد
درفش کیان از تو فیروز باد.
نظامی .
-
عدوشکنان ؛ دشمن شکن ها. پیروزمندان
: ای بسا رایت عدوشکنان
سرنگون از دعای بیوه زنان .
(المضاف الی بدایع الازمان ).
-
کید عدو ؛ دشمنی عدو
: اندرین آرزو همی باشم
زانکه ناایمنم ز کید عدو.
سوزنی .
-
امثال :
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد خمیر مایه ٔ دکان شیشه گر سنگ است .