عرق . [ ع َ رَ ] (ع اِ)
۞ خوی حیوان . و گاهی در غیر حیوان هم به استعاره آید. (منتهی الارب ).خوی اندام . (غیاث اللغات ). خوی . (دهار).خوی انسان ودیگر حیوانات و تری که از تن آنان تراوش کند. و گاه در غیر حیوان هم گویند. (ناظم الاطباء).آب پوست است که از ریشه ٔ مویها جاری گردد. و آن اسم جنس است و جمع نگردد. و اصل آن برای حیوان است و در غیر آن ، به صورت استعاره به کار رود. (از اقرب الموارد). رطوبت که از مسام حیوان تراود در گرما و پاره ای بیماریها. (یادداشت مرحوم دهخدا). خوی که از مسامات درآید، و اطلاق آن بر رِشح کوزه و مانند آن مجاز است . و پاک و بیدار، از صفات آن است ؛ و انجم ، ستاره ، اختر، سهیل ، سیماب ، قایم النار، باران ، شبنم ، گوهر، انجم دانه ، دیده بان ، چشم ، حباب و جام شراب از تشبیهات اوست . و با لفظ نشستن و ریختن و آمدن و کردن و افشاندن و برانداختن مستعمل است . (از آنندراج ). مایعی شفاف و بی رنگ (باستثنای مواقع غیرطبیعی و مرضی که گاهی رنگی میشود) ودارای بوی مخصوص که نسبت به نواحی مختلف بدن مانند تنه و زیر بغل ها و کف دستها و پاها و پوست بیضه ، فرق میکند. بوی مخصوص عرق بعلت وجود اسیدهای چربی فرار است که در ترکیب عرق وجود دارد. وزن مخصوص عرق
1/004و واکنش آن اسید است . ولی عرق زیر بغل و عرق بعضی حیوانات دارای فعل و انفعالات قلیایی است . عرق از تمام سطح پوست بدن توسط غدد مخصوص عرق که در داخل جلد قرار دارند ترشح میشود و تعداد غدد مترشحه ٔ عرق را در بدن انسان به دو میلیون تخمین زده اند. ترشح عرق از بدن دایمی است به طوری که در هوای سرد نیز مقداری عرق ترشح میشود. نرمی و لطافت جلد و رطوبت پوست بدن به واسطه ٔ همین ترشح دائمی است . به طور متوسط ترشح عرق در هر ساعت در یک انسان بالغ بین
30 تا
40 گرم است . عرق در هر هزار گرم
990 گرم آب دارد و
10 گرم بقیه مواد معدنی و آلی است . مهمترین ماده ٔ آلی عرق اوره است که در حدود
0/44 گرم تا یک گرم در هر هزار گرم عرق موجود است . (فرهنگ فارسی معین ). حِمَّه . حَمیم مَسیح . هَجم
: چون به خادم رسیدم به حالی بودم عرق بر من نشسته . (تاریخ بیهقی ص
172). امیرالمؤمنین چون مرا بدید بر آن حال ، به بزرگی خویش فرمود خادمی را که عرق از روی من پاک کند. (تاریخ بیهقی ص
173).
غذا به طعم لعاب عسل رسد به گلو
عرق به بوی گلاب و عرق چکد زمسام .
ابوالفرج رونی .
با موکبش آب شور دریا
ماند عرق تکاوران را.
خاقانی .
برگُل ِ سرخ از نم اوفتاده لاَّلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان .
سعدی .
آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید
که چرا دختر رز توبه زمستوری کرد.
حافظ (از آنندراج ).
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم .
حافظ.
هر آش به آب میتوان پخت
لیکن عرق است آب منتو.
بسحاق .
عرق که بر رخت از گرمی شراب آید
شفق به ساغرزرین آفتاب آید.
صائب (از آنندراج ).
تخم قابل در زمین پاک گوهر میشود
دانه ٔ یاقوت میسازد عرق را روی تو.
صائب (از آنندراج ).
از آن زمان که رخ از باده برفروخته ای
عرق به روی تو سیماب قائم النار است .
بهار (از آنندراج ).
به وصال او خوش آن دم که چو می رسیده باشم
چو حیا از آن گل روعرقی کشیده باشم .
ملامفید بلخی (از آنندراج ).
-
با عرق جبین ؛ با کثرت کار و رنج و تعب . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
در عرق بودن ؛ کنایه است از خجلت و شرمساری
: اهل عراق در عرقند از حدیث تو
شروان بنام تست شرف وان و خیروان .
خاقانی .
-
در عرق شدن ؛ کنایه از خجلت و شرمساری است . (لغت محلی شوشتر خطی ).
-
عرق آفتاب ؛ خوی خورشید. عرق خورشید. صاحب آنندراج این ترکیب را آورده و گوید: و مانند آن ادعای محض است . و شاهد ذیل را از طالب آملی آورده است
: کی گفتمت که چهره به آب گلاب شوی
گفتم به شبنم عرق آفتاب شوی .
-
عرق انفعال ؛ عرق شرم . عرق خجلت
: در روز حشر شسته شود پاک نامها
گر نم برون دهد عرق انفعال من .
میرزا صائب (از آنندراج ).
-
عرق برآوردن ؛ عرق کردن . خوی کردن
: هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد
چون بر شکوفه بارد باران نوبهاری .
سعدی .
-
عرق برانداختن ؛ عرق کردن . خوی کردن
: بر انداخت بیچاره چندان عرق
که شبنم برآرد بهشتی ورق .
سعدی .
-
عرق به روی کسی ریختن ؛ مرادف آب بر چهره ریختن است . (از آنندراج )
: غضب آلوده چو خواهند که خیزد از خواب
گلعذاران عرق فتنه برویش ریزند.
میرزا ابوطالب (از آنندراج ).
-
عرق تب ؛ عرق و خوی که بر اثر تب و حمی عارض شود. ملال . (منتهی الارب ).
-
عرق جبین ؛ عرق پیشانی . خوی جبین . عرق که ازرنج و خستگی بر پیشانی ظاهر گردد.
-
عرق جبین و کدیمین ؛ خوی پیشانی و رنج دست . با زحمت و تعب بسیار. و رجوع به عرق الجبین شود.
-
عرق حیا ؛ عرق شرم . عرق انفعال . عرق و خوی که بجهت شرم و حیا بر بدن نشیند
: مرو ای نگه به گلشن که به روی هر گل اینجا
ز هجوم چشم شبنم عرق حیانشسته .
میرزاصائب (از آنندراج ).
-
عرق خجلت ؛ عرق شرم . عرق انفعال . عرق حیا. عرق و خوی که از خجلت و شرم بر اندام آدمی نشیند
: حاصل دل شکنی غیرپشیمانی نیست
مومیای عرق خجلت سنگ است اینجا.
میرزا صائب (از آنندراج ).
-
عرق [ کسی را ] درآوردن ؛ او راخجالت دادن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
عرق سرد ؛ خویی که از تراوش آن شخص احساس سرما کند (به هنگام ترس و خجلت )
: چون به تب لرزه آفتاب در است
عرق سرد چون سحاب کند.
خاقانی .
قطرات عرق سرد جبینش را پوشانده بود. (فرهنگ فارسی معین ).
-
عرق سعی ؛ عرقی که از تردد بسیار یا برداشتن بار گران و مانند آن پدید آید. (آنندراج ).
-
عرق شرم ؛ عرق و خوی که از احساس خجلت و شرم بر بدن انسان پدید آید. عرق انفعال . عرق خجلت . عرق حیا
: غافل ازاختر شوق عرق شرم مشو
این جگر گوشه ٔ گلزار حیا را دریاب .
میرزا صائب (از آنندراج ).
از گل روی توغافل که تواند گل چید
که ز شبنم عرق شرم تو بیدارتر است .
میرزا صائب (از آنندراج ).
طالعی چون عرق شرم تمنا دارم
که به صد چشم تماشای جمال تو کنم .
میرزا صائب (از آنندراج ).
-
عرق شعله ؛ مرادف عرق آفتاب . (آنندراج ). رجوع به عرق آفتاب شود
: آب در دیده ٔ ماکسوت آتش پوشید
عرق شعله زند جوش ز فواره ٔما.
طالب آملی (از آنندراج ).
زجام دل عرق شعله خورده ام طالب
از آن دماغ ز بوی شراب سیرترم .
طالب آملی (از آنندراج ).
-
عرق صحت ؛ عرقی را گویند که در امراض حاره برآمدن آن موجب خفت طبیعت میگردد. (آنندراج )
: دیده ٔ هجران زده را روز وصل
گریه شادی عرق صحت است .
میرزا رضی دانش (از آنندراج ).
-
عرق مستی ؛ عرقی که در حال مستی شراب از گرمی کل کند. (آنندراج ). خوی که بر اثر مستی بر اندام نشیند.
-
عرق نشستن بر کسی ؛ خوی آوردن او. (یادداشت مرحوم دهخدا). عرق کردن . خوی کردن . رجوع به عرق کردن شود
: تا عرق از می بر آن رخسار جان پرور نشست
در بهشت از جوش دعوی چشمه ٔ کوثر نشست .
صائب (از آنندراج ).
با روی آتشین چو گذشتی به بوستان
گل را زانفعال عرق بر جبین نشست .
امیرشاهی سبزواری (از آنندراج ).
-
عرق ننگ ؛ عرق که از تحمل ننگ بر انسان نشیند
: بی تو گر هستی من صورت تمثالی داشت
چهره ٔ آینه ها را عرق ننگ شدم .
میرزا بیدل (از آنندراج ).
-
امثال :
حمام بی عرق نمی شود ؛ در این کار دادن رشوتی ضرور است . (امثال و حکم دهخدا).
|| آبی که از بخار طبخ ادویه حاصل کنند. (غیاث اللغات ). آب مقطر و غالباً معطر که از پاره ای گیاهان و گلها که بوسیله ٔ قرع و انبیق گیرند. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). آنچه از حبوبات و گلها و ادویه ٔ یابسه و مایعه تقطیر کنند مسمی به این اسم است . سریع النفوذ و لطیف تر از اصل آن چیز. و عرق نانخواه و دارچینی بهتر از اکثر عرقها است . و عرق شکر و عرق شراب و خرما و امثال آن قوی تر از اصل او و سریعالاثر. و اکثار آن محرق خون و مورث امراض حاره و مهلک است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). محصول مقطری که از تقطیر مایعات درقرع و انبیق و جز آن به دست می آید. (ناظم الاطباء). آبی را گویند که داروها و خوشبویها در آن انداخته ازقرع و انبیق کشند. از این جا است که شراب مقطر را نیز عرق خوانند، و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته است . لیکن از این بیت میرزا ملک مشرقی معلوم میشود که عرق غیرشراب مقطر است
: خون جگر به صافی خوناب دیده نیست
کیفیت عرق چو شراب رسیده نیست .
و در این مصرعه «شراب چکیده » نیز دیده شده است . و ظاهراً مراد از شراب چکیده آن است که از نمد بگذارنند. (آنندراج ). در اصطلاح پزشکی قدیم ، آبی است که داروها و خوشبویها در آن انداخته از قرع و انبیق کشند. مانند گلاب و عرق بادیان . و عطری که به طرز تقطیر از گرفتن عصاره ٔ نباتات خوشبو یا چیزهای معطر به عمل آورند.
۞ (فرهنگ فارسی معین )
: زین پیش گلاب و عرق و باده ٔ احمر
در شیشه ٔ عطار بد و در خم خمار.
منوچهری .
غذا به طعم لعاب عسل رسد به گلو
عرق به بوی گلاب و عرق چکد زمسام .
ابوالفرج رونی .
همچو گلاب و عرق شده مه آزار
بوده چو کافور سوده در مه آذر.
مسعودسعد (دیوان چ نوریان ج 1 ص 292).
گرچه همه دلکشند از همه گل نغزتر
کوعرق
۞ مصطفاست وین دگران خاک و آب .
خاقانی .
شب خلوت که وقت عشرت بود
عرق و عود کرد و مشک اندود.
سعدی .
روی زیبا و جامه ٔ دیبا
عرق و عود و رنگ و بوی و هوس
اینهمه زینت زنان باشد
....
(گلستان سعدی ).
-
عرق استخوان ؛ هر چیز خائیده و جاویده شده . (ناظم الاطباء).
-
عرق بادرنجبویه ؛ مایعی که از تقطیر جوشانده ٔ بادرنجبویه در آب حاصل میشود. این مایع دارای مقادیری نسبةً زیاد از اسانس و آلکالوئیدهای بادرنجبویه است . (فرهنگ فارسی معین ).
-
عرق بهار ؛ مایعی خوشبو که از تقطیر بهار نارنج و دیگرمرکبات با آب بواسطه ٔ دیگ و نیچه کشند. (ناظم الاطباء). اسم فارسی عرق شکوفه ٔ نارنج است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). عرقی که از گل نارنج و ترنج بطور گلاب کشند. (غیاث اللغات ). عرق خوش بو که از گل نارنج و ترنج کشند. و بهترین آن از گل کرنه است که به فارسی بهارنارنج گویند و بویش نهایت تند میباشد. (از آنندراج )
: ریحان ترا نگار بستند
گل از عرق بهار بستند.
شیخ ابوالفیض فیاضی (از آنندراج ).
بر جامه ٔ شاهدان بستان
شبنم عرق بهار افشان .
محمدقلی سلیم (از آنندراج ).
و رجوع به عرق بهار نارنج شود.
- || بمعنی شراب نیز آمده است . (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ).
-
عرق بهارنارنج ؛ مایعی که از تقطیر جوشانده ٔ غنچه ها و گلهای درخت نارنج به دست می آید. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به عرق بهار شود.
-
عرق بید ؛ مایعی که از تقطیر جوشانده ٔ گلها و ساقه های جوان وگل بید حاصل میشود. (فرهنگ فارسی معین ). ماءالخلاف است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
-
عرق بیدمشک ؛ مایعی که از تقطیر جوشانده ٔ برگها و ساقه های جوان و گل بیدمشک حاصل میشود. (فرهنگ فارسی معین ).
-
عرق پودنه ؛مایعی که از تقطیر جوشانده ٔ برگها و ساقه ٔ پودنه درآب به دست میاید که محتوی اسانس پودنه است . (فرهنگ فارسی معین ).
-
عرق شکر ؛ شراب قندی که رائج هندوستان است . (آنندراج )
: ریخت در اشک لعل او اشک ز چشم تر مرا
مست نمود و بی خبر این عرق شکر مرا.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج ).
بشرطی که باشد عرق از شکر
کزو نیست می خواره را دردسر.
طغرا (از آنندراج ).
-
عرق فتنه ؛ عرقی که از گل سنجد گیرند. (آنندراج ). شواهد ذیل را صاحب آنندراج برای معنی فوق آورده است ، اما به نظر می آید که مراد بروز آشوب و فتنه حاصل از به کار بردن عرق باشد
: چون عرقناک شود روی تو از گرمی مل
شیشه ها از عرق فتنه توان پر کردن .
میرزاجلال اسیر (از آنندراج ).
اهل میخانه گلاب از گل صهبا گیرند
عرق فتنه ز دردانه ٔ مینا گیرند.
محمدقلی سلیم (از آنندراج ).
-
عرق گاوزبان ؛ عرقی که از گل گاوزبان گیرند
: بیدرد سخنهای تو بیمار مرا کرد
هر چند کلامت عرق گاوزبان است .
میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج ).
-
عرق گُل ؛ گلاب . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به گلاب شود.
-
عرق گوشت ؛ ماءاللحم است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به ماءاللحم شود.
-
عرق گوگرد ؛ در اصطلاح شیمی ، اسیدسولفوریک را گویند. (فرهنگ فارسی معین ).
-
عرق نعناع ؛ مایعی که از تقطیر جوشانده ٔ برگ و ساقه و گل نعناع حاصل شود.
|| چیزی است که از شراب یا ثفل و دردی آن و غیره میگیرند، و آن بسیار مست کننده است . (از اقرب الموارد). مایع مسکری که از تقطیر انگور و یا کشمش و یا خرمای تخمیر شده به دست آرند و آن راعرق انگور و عرق خرما و تاهور نیز نامند. (ناظم الاطباء). ماده ٔ مسکر تند و قوی و سفید رنگ (برنگ آب ) که از انگور و مویز و کشمش و چیزهای دیگر گیرند و آن قسمی الکل از درجه ٔ کم است و شبیه به وتکای روسی میباشد. و با فعل «خوردن » صرف شود. (یادداشتهای مؤلف ). محلول الکلی که از تقطیر شرابهای انگور، کشمش ، سیب ، گلابی یا خرمای تخمیر شده حاصل شود. و میزان الکلش بین
50 تا
70 درصد میباشد. گاهی عرق را هم با افزودن آب در الکل اتیلیک
96 درجه به دست می آورند. و معمولا" افزودن آب تا حدی است که درجه ٔ الکل مطلوب درصد قسمت حاصل شود. معمولا" در پزشکی بمنظور تداوی ، مقداری مواد مقوی و مشهی به عرق اضافه میکنند و تحت نام لیکورهای مختلف تجویز مینمایند. (فرهنگ فارسی معین ). نام این مشروب الکلی نخستین بار در تاریخ ایران بمناسبت مرگ امیرتیمور بنظر رسیده است . در ذیلی که لطف اﷲ عبداﷲبن عبدالرشید معروف به «حافظ ابرو» بر تاریخ ظفرنامه ٔ شامی نگاشته به این واقعه و این مشروب اشاره میکند. و عین عبارت او چنین است : «در دوازدهم رجب المرجب سنه ٔ سبع و ثمانمائة به بلده ٔ اترار فرود آمد. درین مابین رغبت به عرق نمود. حاضر گردانیدند. جوهری که عین آتش بود در صورت آب ، و از غایت لطافت چون هوا مدرک بصر نمیشد، و از کمال رقت با خاک کثیف نمی آمیخت .و ساقی چون نرگس ساغر زرین بر دست سیمین نهاده بوده ، و اقداح مالامال چون قمر در منازل خویش روان کرده ، و بندگی «صاحبقرانی » دو شبانه روز دیگر بر این عرق مشغول شد که قطعاً التفات به هیچ غذائی نفرمود. روز دیگر مزاج مبارک اندک تغییری پیدا کرد. گفتند ورا مگرخمار است . بجهت تداوی ، بحکم «واخری تداویت منهابها»یک دو جرعه دیگر نوش کرد. و بسبب خنکی ظاهر آن تسکین حرارتی تصور کردند. و چون در معده گرم شد حرارت زیادت و تتمه ٔ آن مقدمه ٔ نامرادی گشت ، و سپهر بی مهر از پس نوش نیش کین آورد، و دهر بی وفا سرور به شیون و سور به ماتم بدل گردانید.
۞ و همین سرگذشت را ابن عربشاه در عجائب المقدور چنین آورده است : «و جعل تیمور یواصل التسیار حتی وصل کورة تدعی اترار و لما کان بظاهره من البرد آمنا، أرادأن یجعل له ما یرد الا بردة عنه باطناً. فأمر أن یستقطر له من عرق الخمر المعمول فیها الادویة الحارة و الاقاویة و البهارات النافعة... فجعل یتناول من ذلک العرق و یتفوق أفاویقه من غیرفرق . فأثر ذلک العرق من أمعائه و کبده فترنح بنیان جسمه ... فطلب الاطباءو عرض علیهم هذا الداء فعالجوه فی ذلک البرد، بأن وضعوا علی بطنه و جنبیه الجمد. فانقطع ثلاث لیال و عکم أحمال الانتقال الی دارالخری و النکال ».
۞ (از سعدی تا جامی ، ادوارد براون ، حاشیه ٔ ص
232). خوندمیر در تاریخ حبیب السیر نیز به واقعه ٔ مذکور چنین اشاره میکند: «... و هر شب مجلس همایون از فروغ باده ٔ حمرا و شعاع صاغر صهبا صفت روشنی پذیرفت . در آن اثناء رغبت عرق فرمود، جوهری آوردند به رنگ مانند آب و به صفت آتش وش و به صورت بلور مذاب . دو شبانه روز دیگر صاحبقران والاگهر چنان به عرق مشغول نمود که اصلا" میل طعام نفرمود. بنابرآن مزاج همایون متغیر شده عشرت اندیشه در آن تغییر را حمل بر خمار کردند، و یک دو جام دیگر به صورت دادند، و لحظه ای حرارت تسکین یافته ، چون مدبر طبیعت در آن شراب اثرکرد تب اشتداد پذیرفت و در روز چهارشنبه عاشر شعبان سنه ٔ سبع و ثمانمائة مرضی صعب روی نمود...»
۞ . تاهو؛ عرق شراب . (برهان قاطع). و رجوع به تاهو شود.
-
عرق دوآتشه ؛ نوع قوی تر عرق ، از لحاظ درجه ٔ الکل . رجوع به عرق شود.
|| تری دیوار. (منتهی الارب ). نم دیوار. (شرح قاموس ) (از اقرب الموارد). || آبی که از درون کوزه و جز آن بیرون تراود. (ناظم الاطباء). || هر مایعی که مانند قطرات خرد بر سطح چیزی می نشیند. (ناظم الاطباء). || ثواب و پاداش ، یا اندک از آن . گویند: «اتخذت عنده یدا بیضاء و اخری خضراء، فما نلت منه عرقاً»؛ أی ثواباً. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). || شیر، بدان جهت که نخستین در عروق روان گردد سپس آن در پستان فرود آید. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شیر و لبن . (ناظم الاطباء). || رسته ٔ خرمابنان و رسته ٔ خشت خام و رسته ٔ خشت دیوار و رسته ٔ بنا. (منتهی الارب ). هر صف و ردیف و رگ از خشت و آجر یا سنگ در دیوار. (از اقرب الموارد). گویند قدبنی البانی عرقا أو عرقین ؛ یعنی بنا یک ردیف و رگ یا دو رگ بنا کرد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یک رسته نورد. یک رده از خشت گل . یک رسته نورده . (زمخشری ). || صف اسبان و مرغان و هرچه صف زده باشد. (منتهی الارب ). سطر و ردیف از اسبان و از طیور و از هر چه ردیف شده باشد. (از اقرب الموارد). || راه کوه و بینی آن . (منتهی الارب ). راههاو طرق در کوهها. (از اقرب الموارد). || آثار پیروی شتران مر یکدیگر را. (از منتهی الارب ). آثار دنبال کردن شتران هم دیگر را. (از اقرب الموارد). || مویز. (منتهی الارب ). زبیب . (اقرب الموارد). || انجیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بوریا از برگ خرما بافته که هنوز زنبیل نساخته باشند. یا زنبیل از برگ خرما. (منتهی الارب ). «سفیفه » که از برگ درخت خرما و «خوص » بافته باشند پیش از اینکه از آن «زبیل » بسازند. و یا خود زبیل .و گویند حجم آن پانزده صاع است . (از اقرب الموارد).عَرق . و رجوع به عرق شود. || تک اسب . (منتهی الارب ). شَوط و طَلَق و خیز. (از اقرب الموارد). گویند جری الفرس عرقا أو عرقین ؛ یعنی اسب یک یا دو شوط دوید. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || عرق التمر؛ دوشاب خرما. (منتهی الارب ). || دبس و شیره ٔ خرما. (از اقرب الموارد). || عرق القربة؛ کنایه از سختی خجالت و کوشش و مشقت است . و در سبب این کنایه گفته اند که قربه و مشک هرگاه عرق کند بدبوی میشود. و یا اینکه چون مشک را عرق نیست ، گویی امر محال را به عهده گرفته است . و یا اینکه منظور از عرق القربة، منفعت و سود قربة است ، گویی که وی آنقدر رنج برده است که به عرق قربة یعنی آب آن محتاج گشته است . و یا عرق القربة، بوریا و سفیفه ای است که حامل مشک آن را بر سینه ٔ خود می نهد. و یا معنی آن به عهده گرفتن مشقتی است چون مشقت و رنج حامل مشک ، که از سنگینی بار آن عرق بریزد. و گویند عرق ازآن شخص است نه مشک و قربه ، و سبب این کنایه این است که مشکها را کنیزان و اشخاصی که فاقد خدم هستند برمیدارند و اگر شخصی بزرگزاده دچار تنگدستی و فقر شود ناچار مشک را خود حمل میکند و از خستگی و نیز از شرم و خجلت از مردم عرق میکند. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عرق الخِلال ، آنچه به نظر دوستی دهند از عطیه . (منتهی الارب ). آنچه شخص برای تو بتراود، یعنی به خاطر دوستی ترا دهد. (از اقرب الموارد). || ما أکثر عرق اًبله ؛ چه بسیارند نتایج و بچه های شتران وی . (از منتهی الارب ). || ج ِ عَرَقة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عَرَقة شود.