اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

عرق

نویسه گردانی: ʽRQ
عرق . [ ع ِ ] (اِخ ) مهل اهل عراق است و آن حد بین نجد و تهامه باشد. و گویند عرق کوهی است در راه مکه ، و ذات العرق از آن مأخوذ است . (از معجم البلدان ). میقات اهل عراق است و آن در حدود دو مرحله از مکه فاصله دارد. (از اقرب الموارد). جای احرام اهل عراق در حج ، و آن بادیه ای است . (منتهی الارب ). نام جایی در بادیه که محل احرام اهل عراق است در حج .(ناظم الاطباء). رجوع به ذات عرق در ردیف خود شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
عرق چین . [ ع َ رَ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) عرقچین . عرق چیننده . آنچه عرق و خوی را جمع کند. که جذب عرق کند : ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چو...
ذات عرق . [ ت ُ ع ِ ] (اِخ ) یاقوت گوید: ذات عرق مُهل یعنی میقات و احرام بستن گاه حاجیان عراق باشد و آن حدّ میان نجد و تهامة است . و بعضی ...
عرق آور. [ ع َ رَ وَ ] (نف مرکب ) آنچه باعث خارج شدن عرق گردد. دواها که تولید خوی و عرق کنند. مثلا" گویند: آسپرین عرق آور است . (یادداشت مر...
عرق گزی . [ ع َ رَ گ َ ] (ص نسبی ) (تب ...) عرق انگلیسی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به عرق انگلیسی شود.
عرق گیر. [ ع َ رَ ] (نف مرکب ) عرق گیرنده . آنکه عرق نباتات معطر یا دوائی به تقطیر گیرد، چون عرق بیدمشک و عرق کاسنی و عرق بید، یا گلاب از...
رگ میهنی، رگ میهندوستی erq e melli
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
عرق گیری . [ ع َ رَ ] (حامص مرکب ) کار عرق گیر. رجوع به عرق گیر شود. || (اِ مرکب ) محل و جای گرفتن عرق . جایی که عرق میگیرند. رجوع به عرق...
عرق زدن . [ ع َ رَ زَ دَ] (مص مرکب ) عرق گل یا گلاب به خود زدن : تو خود به کمال و لطف آراسته ای پیرایه مکن عرق مزن عود مسوز.سعدی .
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۱۰ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.