عظم
نویسه گردانی:
ʽẒM
عظم . [ ع ُ ] (ع اِمص ) بزرگی و کلانی وبیشتری . (منتهی الارب ). بزرگی . (دهار). کلانی و بزرگی و عظمت و اهمیت و تکبر و بزرگ منشی . (ناظم الاطباء).
- عظم نهادن ؛ اهمیت دادن . بزرگ شمردن : به عاجل الحال جواب نامه ٔ صاحب برید باز باید نبشت و این کار قائد را عظمی ننهاد. (تاریخ بیهقی ص 325). نانی که وی و کسان وی خورده بودند در مدت صاحبدیوانی و مشاهره که استده اند آن را جمع کردند و عظمی نهادند. (تاریخ بیهقی ص 370).
|| (اِ) جماعت کثیر: عظم الامر؛ معظم آن کار. عظم الشی ؛ اکثر آن . (از منتهی الارب ). عَظم . و رجوع به عظم شود. ج ، أعظام . (اقرب الموارد). || عُظْم َ البطن بطنک ؛ چه کلان شکمی است شکم تو، در تعجب بکار رود و به معنی عَظُم َ که حرکت اول آن حذف شده و حرکت دوم بجای آن قرار گرفته است . و این امر فقط در موردی جایز است که بر روش نعم وبئس از افعال مدح و ذم باشد چنانکه می توان گفت حُسْن َ وجهک . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || در اصطلاح نجوم ، بر قدری از اقدار متزایده اطلاق شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). بطلمیوس نه کوکب خردتراز قدر ششم را عظم خواند. (جهان دانش ص 105). هر یک از مراتب خردی و کلانی ستاره ها، پس به معنی قدر است :عظم اول ، قدر اول . قلب الاسد، از ستارگان عظم اول است . و علمای احکام نجوم بجای قدر و عظم شرف گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در اصطلاح هندسه ، قسمتی است از کمیت متصله ، و در پاره ای از حواشی تحریر اقلیدس آورده اند که برای اقسام کمیت متصله از خط و سطح و جسم و مکان و زمان اعظام گویند، چون پاره ای از اعظام را به پاره ای نسبت دهند و پاره ای را به پاره ای دیگر اندازه گیرند آنها را مقادیر نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
واژه های همانند
۵۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
ازم . [ اَ ] (ع مص ) سخت گزیدن بتمام دهن . (منتهی الارب ). || گرفتن بدندان . بدندان گرفتن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ): ازم الفرس علی ...
ازم . [ اَ ] (ع اِ) نوعی از گیسوی تافته . (منتهی الارب ).
ازم . [ اَ زَ ] (ع اِ) ج ِ اَزمه .
ازم . [ اِ زَ ] (ع اِ) ج ِ اَزمه .
ازم . [ اُ زُ ] (ع اِ) ج ِ ازوم . دندانهای نیش .
ازم . [ اُزْ زَ ] (ع اِ) ج ِ آزِم . دندانهای نیش .
ازم . [ اُزُ ] (ترکی ، اِ) انگور. (غیاث اللغات ) : آن یکی کز ترک بد گفت ای گزم من نمی خواهم عنب ، خواهم اُزُم .مولوی .
ازم . [ اَ ] (اِخ ) ناحیه ای از نواحی سیراف ، دارای آبهای شیرین و هوای نیک و بدانجا منسوبست بحربن یحیی بن بحر الازمی الفارسی و حسن بن علی...
اضم . [ اَ ض َ ] (ع مص ) خشم گرفتن . (زوزنی ). غضب کردن بر کسی . و ابن بری انشاد کرد:فرح بالخیران جأهم و اذاما سئلوه اضموا.و عجاج گوید:و را...
اضم . [ اَ ] (ع مص ) خصومت کردن با کسی .(از لسان العرب ). خصومت کردن با کسی و آزار کردن وی را. (از معجم متن اللغة). رنج رسانیدن گرفتن کسی ...