اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

عقل

نویسه گردانی: ʽQL
عقل . [ ع َ ق َ ] (ع اِمص ) برتافتگی پای شتر و بر همدیگر خوردن زانوی آن . (از منتهی الارب ). اصطکاک دو زانو، یا پیچیدگی در پای ، و گشادگی عرقوب بزرگ و آن ناپسند است . (از اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
این دو واژه اربی است؛ و پارسی جایگزین این است: ویسپاکاس vispâkâs (پهلوی)
عقل رس . [ ع َ رَ ] (نف مرکب ) عقل رسنده . به سن تمییز رسیده .- عقل رس شدن ؛ در تداول خانگی ، به سنی که تمییز نیک از بد توان کردن رسیدن ....
بی عقل . [ ع َ ] (ص مرکب ) (از: بی + عقل ) احمق . (یادداشت مؤلف ). بی دانش . (آنندراج ). معتوه . عتاهیة. مأموه . (منتهی الارب ). بی هوش .بی شعور...
خام عقل . [ ع َ ] (ص مرکب ) خام رای . ناقص رای . آنکه سودای ناپخته در سر پروراند. نعت است مر صاحب رای خام را.
سبک عقل . [س َ ب ُ ع َ ] (ص مرکب ) تنک خرد. سخیف . بی خرد. کم عقل .
عقل دزد. [ ع َ دُ ] (نف مرکب ) آنکه عقل را دزدد. آنکه یا آنچه خرد را برباید. عقل ربا : وان می عقل دزد هم نقب زند سرای غم لاجرمش صفیر خوش چ...
عقل ربا. [ ع َ رُ ] (نف مرکب ) عقل رباینده . زداینده ٔ عقل . مُذهب العقول .
عقل کاژ. [ ع َ ] ۞ (ص مرکب ) کژعقل . که کژبین باشد : آن خبیث از شیخ می لائید ژاژکژنگر باشد همیشه عقل کاژ.مولوی .
عقل کل . [ ع َ ل ِ ک ُل ل ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) به معنی عقل اول است که کنایه از نور محمدی و جبرئیل و روح و عرش عظیم باشد. (برهان )...
عقل کلی . [ ع َ ل ِ ک ُل ْ لی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عقل کل . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به عقل کل و عقل اول شود : عقل کلی که از...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۸ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.