علوی
نویسه گردانی:
ʽLWY
علوی . [ ع َ ل َ ] (ص نسبی ) منسوب به علی . رجوع به علی شود. کسی که از اولاد علی بن ابی طالب (ع ) باشد. (ناظم الاطباء). مصطلح آن است که کسی را که از اولاد علی و فاطمه (ع ) باشد علوی گویند. (از غیاث اللغات ) (آنندراج ) : چون کار آل برمک بالا گرفت ... مردی علوی یحیی بن عبداﷲبن حسن مثنی بن الامام حسن المجتبی بن امیرالمؤمنین ... علی بن ابی طالب (ع )... خروج کرد و گرگان و طبرستان بگرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421). جز فرمانبرداری روی نیست که دشمنان بسیار داریم و متهم به علویانیم . (تاریخ بیهقی ص 422). شیادی گیسوان بافت بصورت علویان و با قافله ٔحجاج به شهری درآمد در هیئت حاجیان . (گلستان سعدی ).|| مقابل عثمانی . کسانی را گویند که پس از قتل عثمان ، علی را به قتل عثمان تهمت نکردند و به عایشه و معاویه نپیوستند. و پیروان این طریقت را نیزعلوی گویند هرچند درک زمان علی و معاویه نکرده باشند. و میان رواة از تابعین و جز آنان را با صفت «و کان علویاً» نام میبرند، مقابل عثمانی . و ناصرخسرو قبادیانی را که علوی میگفتند ازین قبیل است ، نه اینکه از ذریه ٔ طاهره ٔ رسول باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
واژه های همانند
۱۷۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۳ ثانیه
علم الهدی علوی .[ ع َ ل َ مُل ْ هَُ دا ع َ ل َ ] (اِخ ) علی بن ابی احمد حسین طاهربن موسی بن محمدبن موسی بن ابراهیم بن امام موسی بن جعفر الصا...
مجتبی بزرگ علوی از نثرنویسان برجسته ادبیات فارسی سده بیستم میلادی[۳] و مشهورترین نویسنده چپگرای ایران است.[۴] او که یکی از افراد گروه معروف ۵۳ نفر بو...
علاءالملک علوی . [ ع َ ئُل ْ م ُ ک ِ ع َ ل َ] (اِخ ) وی عهده دار وزارت سلطان خوارزمشاه و مردی فاضل و عالم و ادیب بود. بعربی و فارسی شعر میگ...
یکی از نظریه پردازان و تحلیل گران سیاسی است
اصحاب برازخ علوی . [ اَ ب ِ ب َ زِ خ ِ ع ِل ْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) در تداول حکمت اشراق ، گویند چون انوار قاهر را ابتهاج به نوری یگانه ...
قلندرآباد دکتر علوی . [ ق َ ل َ دَ دِ دُ ت ُ ع َ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رشخوار بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه ، واقع در8هزارگزی شمال با...
ابراهیم بن سعد علوی .[ اِ م ِ ن ِ س َ دِ ع َ ل َ ] (اِخ ) از نسل حضرت حسن بن علی علیهماالسلام ، مکنی به ابواسحاق . از مشایخ بغداد و او پیر ابو...
الوی . [ اَل ْ وا ] (ع ص ) کج : قرن الوی ؛ شاخ کج . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دم تافته . (منتهی الارب ). دمی که بخلقت خمیده باش...
الوی . [ اَل ْ وی ی ] (ع اِ) همان الوة بمعنی چوب عوداست . (دزی ج 1 ص 35). و رجوع به الوة و اُلُوّ شود.
آلوی جیلی . [ ی ِ جی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آلوچه . گوجه گیلانی . آلوی گیلی .