عمیا. [ ع َم ْ ] (از ع ، ص ) عمیاء. رجوع به عمیاء شود. || (ق ) کورکورانه . ناآگاهانه
: بیان کن حال و جایش را اگر دانی مرا ورنه
مپوی اندر ره حکمت ز تقلید ای پسر عمیا.
ناصرخسرو.
-
برعمیا ؛ کورکورانه . از روی نادانی
: بونصر گفت : فایده ندارد قاصدان فرستادن برعمیا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
557).
در چنین ره گر نداری توشه برعمیا مرو
کین رهی بس مهلکست و وادیی بس منکرست .
عطار.
-
علی العمیا ؛ علی العمیاء. کورکورانه . رجوع به ماده ٔ برعمیا و عمیاء شود.