غاشیه . [ ی َ ] (ع اِ)
۞ زین پوش . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب ). پوشش زین . (منتهی الارب ). پرند. ج ، غواشی . جناغ . (تفلیسی ). دفنوک . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). || جامه ٔ نگارین یا ساده بوده است که چون بزرگی از اسب پیاده شدی بر زین پوشیدندی . برگستوان . یون . (لغت نامه ٔ اسدی در کلمه ٔ یون ).سرج من ادیم مخروزة بالذهب یظنها الناظر کلها یلقبها علی یدیه یمیناً و شمالا. (صبح الاعشی ج
2 ص
127).
همه تفاخر آنها به جود و دانش بود
همه تفاخر اینها به غاشیه است و جناغ .
منجیک ترمذی .
دستت همی بدره کشد سایل از آن بدره کشد
شاعر همی بدره کشد پیشت به جای غاشیه .
منوچهری .
بوالمظفر گفت چون بوالقاسم رازی غاشیه دار شد محال است پیش ما غاشیه برداشتن . (تاریخ بیهقی ). بوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده از اندود و غاشیه ای پر نقش و نگار. (تاریخ بیهقی ). و از درگاه امیران محمد و مسعود را در باب غاشیه و جناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت . (تاریخ بیهقی ). و غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی . (تاریخ بیهقی ). هفته ای درگذشت بوالمظفر خواست که برنشیند رکابدار ندیمی را گفت در باب غاشیه چه میفرمایند ندیم بیامد و بگفت ... (تاریخ بیهقی ). اکنون که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید پیش وی غاشیه می کشند. (تاریخ بیهقی ) . در این خلعت مهد بود و ساخت زر و غاشیه . (تاریخ بیهقی ). چون دورتر شد گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفکن . (تاریخ بیهقی ). در این باب حکایتی که به نشابور گذشته از جهت غاشیه بیاوردم . (تاریخ بیهقی ). هستند در این روزگار گروهی عظامی با اسب و ستام زر و جامه های گرانمایه و غاشیه و جناغ . (تاریخ بیهقی ).
خوش است مستی و از روزگار بی خبری
که چرخ غاشیه ٔ مرد بی خبر کشدا.
معزی .
بر دوش فکن غاشیه ٔ مهر در این کوی
چون گِردِ میان تو ز بدعت کمری نیست .
سنایی .
سرکش توران مسعود که دارد ز شرف
مشتری غاشیه ٔ اسب مرادش بردوش .
سوزنی .
سر بیندازم بدستار از پیش
غاشیه سوداش دارم بر کتف .
خاقانی .
این سبز غاشیه که سیاهش کناد مرگ
بر زین سرنگون تو صد جا گریسته .
خاقانی .
عقل کو غاشیه ٔ عشق تو بر دوش گرفت
گر همه باد شود تخت سلیمان نبرد.
خاقانی .
دوش ملایک بجست غاشیه ٔ حکم او
گوش خلایق بسفت حلقه ٔ فرمان او.
خاقانی .
از سر تسلیم دل پیش عزیزان فقیر
حلقه بگوش آمدن غاشیه هم داشتن .
خاقانی .
بر سر برند غاشیه چون عنبرش سران
کز سیم و زر شده ست جهان عنبر سخاش .
خاقانی .
خاک تو در چشم نظامی کشم
غاشیه بر دوش غلامی کشم .
نظامی .
نهاده غاشیه اش خورشیدبر دوش
رکابش کرده مه را حلقه درگوش .
نظامی .
گل چو سمن غالیه در گوش داشت
مه چو فلک غاشیه بر دوش داشت .
نظامی .
رخش بلند آخورش افکند پست
غاشیه را بر کتف هر که بست .
نظامی .
غاشیه بر دوش آن عباس نحس
هیچ ملحد را مباد این حس نفس .
مولوی .
-
غاشیه بردوش ؛ مطیع وفرمانبردار.
-
غاشیه دار و غاشیه کش ؛ نوکری که زین پوش اسب سواری ارباب را هماره می برد تا هرگاه که ارباب پیاده شود زین پوش را روی زین بیندازد تا از گرد وباران محفوظ باشد و غاشیه کش داشتن نوعی تشخص بوده است . (فرهنگ نظام ).
|| پوشش . (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || پوشش دل . || چرم که بدان نیام شمشیر را از زیر قبضه تا بن شمشیر درگیرند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). چرمی که بالای دسته ٔ شمشیر پوشانند. (فرهنگ نظام ). پوست پاره ای که بدان قبضه ٔ شمشیر را پوشانند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). غاش
۞ کارد و شمشیر. (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). || قیامت . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). قیامت ، و منه قوله تعالی : هل اتیک حدیث الغاشیة. (قرآن
1/81). (منتهی الارب ). نامی است رستاخیز را. (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی مؤلف ). || آتش . (منتهی الارب ). آتش دوزخ . (فرهنگ نظام ). || درد بیماری شکم ، یقال : «رماه اﷲ بالغاشیة». (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). || خواهندگان که نزد تو آیند. زیارت کنندگان و دوستان بنوبت آیندگان . || آهن پس کوهه ٔ پالان و زین . (منتهی الارب ). || غاشیة فلان ؛ خَدَمه . (المنجد). خدمتگزاران . || (اِخ ) سوره ٔ هشتاد و هشتمین از قرآن و آن بیست و شش آیت است ، پس از سوره ٔ اعلی و پیش از سوره ٔ فجر.