اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

غرب

نویسه گردانی: ḠRB
غرب . [ غ َ ] (ع مص ) پنهان گردیدن . غایب شدن . دور شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). فرونشستن . (غیاث اللغات ). ناپدید شدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || رفتن . به یک سو شدن . || شادمانی کردن . || تمادی و درنگی کردن . || ریخته گردیدن اشک . (منتهی الارب )(آنندراج ). مسیل الدمع او انهلاله من العین . (اقرب الموارد). || (اِمص ) تیزی هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تیزی . حدت . (از تاج العروس ) (جهانگیری ). || تیزی تیغ. (منتهی الارب ) (آنندراج ). تیزی نای شمشیر. (جهانگیری ): سیف غرب ؛ ای قاطع حدید. (تاج العروس ). تیزی نای زبان . (جهانگیری ). || تیزی رفتار اسب ، و اول رفتار. (منتهی الارب ).غرب الفرس حدته و اول جریة. (تاج العروس ). || تیزی دندان . و آبداری آن . ج ، غُروب . (منتهی الارب ) (دهار). || (اِ) جای فروشدن آفتاب ۞ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (جهانگیری ). مغرب . (غیاث اللغات ). مغیب . خلاف شرق : سخن تو در شرق و غرب روان است . (تاریخ بیهقی ).
آفتاب از غرب گفتی بازگشت از بهر حاج
چون نماز دیگری بهر سلیمان دیده اند.

خاقانی .


بوالمظفر ظل حق چون آفتاب
مالک الملک جهان در شرق و غرب .

خاقانی .


از روی تو ندید در اطراف شرق و غرب
وز رای شاه عادل روشنتر آفتاب .

خاقانی .


|| همه ٔ بلادی که نسبت به بلاد دیگر در جهت غرب واقع شوند، مانند بلاد فرنگ نسبت به بلاد عرب ، و مقابل آن شرق است . (اقرب الموارد).
- اهل الغرب ، یا اهل غرب ؛ مردم مغرب زمین . مردمانی که در طرف مغرب سکنی ̍ دارند. و مردم فرنگستان . مقابل اهل شرق . (ناظم الاطباء).
|| اول هر چیزی و حد آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || اسب تیزرو. (منتهی الارب ) (آنندراج ). الفرس الکثیرالجری . (اقرب الموارد). || مشک آب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). روایة. (اقرب الموارد). || ستور آبکش . || دلو بزرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). دلو کلان که بدان آب از چاه کشند. (غیاث اللغات ). یقال : کان غربیها فی غربی دالج ؛ ای غربی العین و هی مقدمها و مؤخرها فی دلوی ساق . || بثرة فی العین . (اقرب الموارد). آبله ریزه است در چشم و آماسی در دنباله ٔ آن . || رگ آب چشم که همیشه روان باشد چون ناسور. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ناسوری . (غیاث اللغات ). مجرای اشک و جای ریزش آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای روان شدن اشک . || ورمی که به گوشه ٔ چشم به طرف بینی پیدا می شود. (غیاث اللغات ) ۞ . ورم فی الماقی . (اقرب الموارد). ناصور که در گوشه ٔ انسی چشم حادث گردد. در ذخیره ٔ خوارزمشاهی آمده : آماسی است کوچک از نوع خراج اندر گوشه ٔ چشم میان چشم و بینی ، هرگاه این آماس بگشاید و سرکند آن را غرب گویند. - انتهی . ترشح گوشه ٔ چشم از جانب انسی (ماق )، که چون بیمار چشم برهم نهد زردابه ای از آن جاری گردد و آن را ناصور نیز گویند. ابن البیطار گوید: هو الناصور الذی یکون فی مأقی العین . اخیلوس . (مفردات ذیل کلمه ٔ جوز) و اذا مضغ و وضغ علی ... نواصیر العین التی یقال له اخیلوس و هو الغرب ابراء. (مفردات ذیل جوز). ابوعلی سینا در قانون آرد: غرب ناصوری است که در موق انسی چشم حادث می شود و بیشتر اوقات به دنبال خراج و جوشی که در موضع ظاهر شده به وجود می آید و بعد شکافته می شود و ناصور می گردد، و این خراج را قبل از شکافته شدن اخیلوس نامند، و چون این عضو رقیق الجوهر است از باطن آن به سوی کالجوبه منتهی می شود و بین استخوان بینی و مقله قرار میگیرد و وقتی شکافته شد شکافی باقی میگذارد که التیام آن دشوار است ، زیرا عضو مرطوب است و با وجود رطوبت دائماً حرکت می کند. و بسا اوقات ، انفجارش به سوی خارج می شود و گاهی انفجارش به سوی داخل چشم طرف راست یا چپ و گاهی به هر دو طرف است . و بسیار اتفاق می افتد که انفجارش به سوی بینی متمایل می شود و به سوی آن سیلان می کند، و ممکن است چرک آن به استخوان بینی رسد و آن را فاسد و سیاه کند سپس آن را بخورد و غضروفهای پلک را فاسد و چشم را پر از زرداب کند که بافشار بیرون شود. (از قانون چ تهران کتاب ثالث صص 63 - 64). رجوع به مفردات ابن البیطار در خواص بابونج شود. || اشک که از چشم برآید. (منتهی الارب ) (آنندراج ). دمع: سالت غروبه ؛ ای دموعه . || الفیضة من الدمع؛ جریان اشک . (اقرب الموارد). || فراهم آمدنگاه آب دهان . || بسیاری آب دهن و تری آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کثرة الریق و بلله و منقعه . (اقرب الموارد). || روزسقی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). روز آب خورانیدن . || پیشگاه چشم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مقدم العین . (اقرب الموارد). || مؤخر چشم . || درختی است حجازی سطبر خاردار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) ۞ . قیل : و منه لایزال اهل الغرب ظاهرین علی الحق ؛ ای الحجاز... (اقرب الموارد). درخت قواق . (فرهنگ شعوری ). || یقال اصابه سهم غرب (مضافة و نعتاً)؛ یعنی رسید تیری که تیراندازش معلوم نیست . (منتهی الارب ). همچنین است سَهْم ُ غَرَب و سَهْم ٌ غَرَب ٌ. (اقرب الموارد). || سوراخ کردن تیر قلب را: گویند غرب السهم فی فؤاده ؛ یعنی تیر قلب او را سوراخ کرد. (دزی ج 2 ص 204). || روانی می . (منتهی الارب ) (آنندراج ). الفیضة من الخمر. (اقرب الموارد). || عرق پیشانی . (تاج العروس ). || خواب . (تاج العروس ). || اعلی الماء؛ بالای آب . (تاج العروس ). || دوری . (منتهی الارب ) (آنندراج ). النوی و البعد؛ جدائی و دوری . || حدت و نشاط. (اقرب الموارد): کففت من غربه ؛ ای من حدته ، و انی اخاف علیک غرب الشباب ؛ ای حدته و نشاطه . (از اقرب الموارد). || از عیوب خلقی اسب است ، و آن سفیدی اشفار چشمان اوست که ضعف بینائی وی را در برابرماه و گرمای سخت سبب می شود. (از صبح الاعشی ج 2 ص 24). || ماشین آبی عموماً. (دزی ج 2 ص 204).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۰ ثانیه
غرب . [ غ َ ] (اِخ ) یکی از ایالات مغرب اقصی است که شامل فاس و مراکش است . از تنگه ٔ سبته شروع و در امتداد کناره های اقیانوس اطلس به وا...
غرب . [ غ َ ] (اِخ ) نامی است که آن را به مغرب اقصی اطلاق کنند. (اعلام المنجد).
غرب . [ غ َ ] (اِخ ) (الَ ...) ۞ در زمان قدیم به قسمت جنوب غربی اسپانیا و مخصوصاً به پرتقال جنوبی اطلاق می شد و پس از انقراض امویین ملو...
غرب . [ غ َ ] (اِخ ) (بنوالَ ...) امرائی از عرب تنوخ اند که پس از بازگشت صلیبی ها از بیروت به این شهر استیلا یافتند (1294 م .) 90 تن سوار داش...
غرب . [ غ َ رَ ] (ع اِ) درخت پده . (منتهی الارب ) (برهان قاطع) ۞ . نام درختی است که هرگز بار و میوه ندهد. (برهان قاطع ذیل پده ). درخت پده...
غرب . [ غ ُ ] (ع اِمص ) دوری از جای و دیار خود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). دوری از وطن . (المنجد). غربت .
غرب . [ غ ُ] (ع اِ) ج ِ غُراب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
غرب . [ غ ُ رُ ] (ع ص ، اِ) مسافر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || غریب . (غیاث اللغات ) (اقرب الموارد). || نادر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیا...
غرب . [ غ ُرْ رَ ] (اِخ ) نام کوهی به شام . (منتهی الارب ). کوهی است در شام در دیار کلب ، و در نزد آن چشمه ٔ آبی است موسوم به غربة. متنبی ...
این واژه در سنسکریت: گربه grabh (گرفتن)، در اوستایی: گرب grab؛ در مانوی: gript؛ در پهلوی: griftan (گرفتن)؛ در سغدی: غرب qarb (گرفتن) واژه ی سغدی غرب ب...
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.