غز
نویسه گردانی:
ḠZ
غز. [ غ ُزز ] (ع اِ) کنج دهن از طرف درون . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زاویة الفم من باطن الخدین . شِدق یا شَدق . (المنجد).
واژه های همانند
۲۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
غز. [ غ ُ ] (اِ) در تداول مردم رامیان گردکان . تلفظی از گوز که معرب آن جوز است .
غز. [ غ ُ ] ۞ (اِخ ) ۞ صنفی از ترکان غارتگر بوده اند که در زمان سلطان سنجر قوت گرفتند و خراسان را به تصرف آوردند و سلطان سنجر را گرفته ...
غز. [ غ ُ ] (اِخ ) نام محلی است . (فهرست ولف ). ظاهراً مسکن طوایف غز است . رجوع به غز شود : الا نان و غز گشت پرداخته شد آن پادشاهی همه ساخ...
تغز غز. (تُغُزْغُز). (ا. ت.) نام اتحادیـهای از طایفههای نهگانـۀ قوم اغـوز. تغز (تُقّوز = نه) + غز (اُغُوز)، بهمعنای نُه اغوز است (نک : ه...
ابن غز. [ اِ ن ُ غ ُ ] (اِخ ) یکی از ترکان غز : نان و آش و شیر آن هر هفت بزخورد آن بوقحط عوج ابن غز. مولوی .و رجوع به عوج بن عوق شود.
الیاس غز. [ اِل ْ س ِ غ ُ ] (اِخ ) (امیر...) از امرای غزان . موکل سلطان سنجر در زندان غزان بود. رجوع به تاریخ گزیده چ لیدن ص 462 و حبیب ال...
غذ. [ غ َذذ ] (ع مص ) روان گردیدن ریم از جرح . (منتهی الارب ): غَذَّ الجرح ُ غَذّاً؛ سال بما فیه من قیح و صدید، تقول : ترکت جرحه یغذ. (اقرب...
غض . [ غ َض ض ] (ع مص ) غض طَرف ؛ فروخوابانیدن چشم را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). چشم خوابانیدن . (غیاث اللغات ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). فرو...
غض . [ غ َ ضِن ْ ] (ع ص ) در اصل غضی است ، بعیر غض به معنی شتر دردشکم رسیده از خوردن غضا. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به غضی شود.
قز. [ ق َزز ] (ع مص ) برجستن و ترنجیدن و در هم شدن و فراهم آمدن جهت برجستن . (منتهی الارب ). وثوب و انقباض برای وثوب . (اقرب الموارد). فع...