غض
نویسه گردانی:
ḠḌ
غض . [ غ َض ض ] (ع مص ) غض طَرف ؛ فروخوابانیدن چشم را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). چشم خوابانیدن . (غیاث اللغات ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). فروخوابانیدن چشم . (تاج المصادربیهقی ): غض بصر؛ چشم پوشی . غض بصر از کسی ؛ برگردانیدن چشمها از او. || غض طرف کسی ؛ واداشتن اوبه پائین آوردن چشمان خود. (دزی ج 2 ص 215). || غض طَرف ؛ برداشت کردن مکروه را. (منتهی الارب ). برداشتن مکروه . (آنندراج ). تحمل کردن و برداشتن مکروه . (غیاث اللغات ). غض طرف برای کسی ؛ تحمل مکروه بر او، شاعر گوید: «و ماکان غض الطرف منّا سجیّة». (از اقرب الموارد). || غض صوت ؛ فروداشتن آواز را. و منه قوله تعالی : و اغضض من صوتک . (قرآن /31 19). (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). فروداشتن آواز. (تاج المصادر بیهقی ). آواز فروداشتن .(ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || کم گردیدن مرتبه ٔ کسی و برافتادن از پایه ٔ خود. || غض ّ شاخه ؛ شکسته گردیدن آن و جدا نگشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || غض ّ چیزی ؛ کم کردن آن . (منتهی الارب ). نقصان کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ): غض الشی ٔ؛ نقصه ، تقول : لااغضّک درهماً؛ ای لاانقصک . (اقرب الموارد). غذّ مبدل غض است . رجوع به نشوءاللغة العربیة ص 54 شود. || (ص ) تازه روی خندان . || تازه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). طری ّ. (اقرب الموارد). تر و تازه : الحصرم هو غض العنب مادام اخضر. (ابن البیطار). || شکوفه ٔ نازک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). الطلع الناعم . (اقرب الموارد). تُرد. شکوفه ٔ نرم . (ناظم الاطباء). || (اِ) گوساله ٔ نوزاده . ج ، غِضاض . (منتهی الارب ) (آنندراج ). الحدیث النتاج من اولاد البقر. (اقرب الموارد). || (اِمص ) جوانی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جوانی با خرمی و خندانی : شباب غض ؛ ای ناضر. (اقرب الموارد).
واژه های همانند
۲۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
غض . [ غ َ ضِن ْ ] (ع ص ) در اصل غضی است ، بعیر غض به معنی شتر دردشکم رسیده از خوردن غضا. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به غضی شود.
غذ. [ غ َذذ ] (ع مص ) روان گردیدن ریم از جرح . (منتهی الارب ): غَذَّ الجرح ُ غَذّاً؛ سال بما فیه من قیح و صدید، تقول : ترکت جرحه یغذ. (اقرب...
غز. [ غ ُ ] (اِ) در تداول مردم رامیان گردکان . تلفظی از گوز که معرب آن جوز است .
غز. [ غ ُزز ] (ع اِ) کنج دهن از طرف درون . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زاویة الفم من باطن الخدین . شِدق یا شَدق . (المنجد).
غز. [ غ ُ ] ۞ (اِخ ) ۞ صنفی از ترکان غارتگر بوده اند که در زمان سلطان سنجر قوت گرفتند و خراسان را به تصرف آوردند و سلطان سنجر را گرفته ...
غز. [ غ ُ ] (اِخ ) نام محلی است . (فهرست ولف ). ظاهراً مسکن طوایف غز است . رجوع به غز شود : الا نان و غز گشت پرداخته شد آن پادشاهی همه ساخ...
قض . [ق ِ ] (ع اِ صوت ) حکایت آواز چاه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گویند: قالت رکیة قض . (اقرب الموارد).
قض . [ ق َض ض ] (ع ص ) سنگریزه ناک . (منتهی الارب ): مکان قض ؛ فیه قضض . (اقرب الموارد). || (اِ) سنگریزه ٔ خرد. (منتهی الارب ). و از این باب...
قض . [ ق َض ض ] (ع مص ) سفتن مروارید را. (منتهی الارب ). سوراخ کردن آن . (اقرب الموارد): قض اللؤلؤ و الخشب قضاً؛ ثقبه . (اقرب الموارد). |...
قذ. [ ق ُذذ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اقذ، تیر باپرو تیر بی پر و هموار تراشیده ٔ بی خم . (منتهی الارب ).