فراخ
نویسه گردانی:
FRʼḴ
فراخ . [ ف ِ ] (اِخ ) یا ذات الفراخ . جایی است در حجاز در دیار بنی ثعلبةبن سعد. (معجم البلدان ).
واژه های همانند
۹۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
فراخ سر. [ ف َ س َ ] (ص مرکب ) دهن گشاد از شیشه و مانند آن : در شیشه ای فراخ سر کنند و روز اندر آفتاب و شب اندر جای گرمی نهند. (ذخیره ٔ خوارز...
فراخ شاخ . [ ف َ ] (اِ مرکب ) گاو.گاو نر. ورزاو. ورزگاو. (از یادداشت بخط مؤلف ) : سیصد سر اسب و فراخ شاخ و گوسفند. (جهانگشای جوینی ). حاضران قص...
فراخ سال . [ ف َ ] (اِ مرکب ) سالی که در آن غلات و اجناس بکثرت پیدا شود. (آنندراج ). مقابل تنگ سال . (یادداشت بخط مؤلف ) : چون جو راست برآی...
فراخ سخن . [ف َ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) پرگوی و بی صرفه گوی . (آنندراج ).بسیارگوی . مکثار. (یادداشت بخط مؤلف ) : گرچه برحق بود فراخ سخن حمل دعویش ...
فراخ عیش . [ ف َ ع َ /ع ِ ] (ص مرکب ) مرفه الحال . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به فراخ روزی ، فراخ آستین ، فراخبال و فراخ دست شود.
فراخ قدم . [ ف َ ق َ دَ ] (ص مرکب ) آن که گامهای بلند و فراخ بردارد : به هیچ جا نرسد رهرو فراخ قدم جز آن فراخ قدم که ش دو عالم است دو گام . ...
فراخ کام . [ ف َ ] (ص مرکب ) خوشحال . || دولتمند. (آنندراج ). فراخ روزی . رجوع به فراخ روزی شود.
فراخ کرت . [ ف َ ک َ ] (ص مرکب ) دریای بزرگ ساحل و فراخ کناره . (مزدیسنا و... تألیف معین ص 312 چ 2).
فراخ کرت . [ ف َ ک َ ] (اِخ ) (دریای ...) میان دریای جنوب ایران و اقیانوس هند است . گروهی از خاورشناسان نیز آن را با بحر خزر تطبیق کرده اند. ...
فراخ کرد. [ ف َ ک َ ] (ص مرکب ) فراخ کرت . رجوع به فراخ کرت شود.