فش . [ ف َ] (پسوند) بصورت پسوند تشبیه در آخر کلمات می آید:
-
ارمنی فش ؛ کافر. بی دین . نامسلمان
: به دست یکی بدکنش بنده ای
پلید ارمنی فش پرستنده ای .
فردوسی .
-
اژدهافش ؛ دلیر. قوی . زورمند. مانند اژدها
: برآمد بر این روزگاری دراز
که شد اژدهافش بتنگی فراز.
فردوسی .
- || با شکوه و هیبت . هراس انگیز
: سپهبدبه خفتان و رومی کلاه
ز برش اژدهافش درفش سیاه .
اسدی .
-
بنده فش ؛ بنده مانند. چون غلامی زرخرید. پرستارفش
:باستاد در پیش وی بنده فش
سرافکنده و دست کرده بکش .
فردوسی .
-
پرستارفش ؛ مانند پرستار. بنده فش
: بر شاه شد دست کرده بکش
چنانچون بباید پرستارفش .
فردوسی .
همی بود پیشش پرستارفش
پراندیشه و دست کرده بکش .
فردوسی .
-
تیره فش ؛ تیره گون . تیره رنگ
: آب کز خاک تیره فش گردد
هم به تدبیر خاک خوش گردد.
نظامی .
-
جادوفش ؛ مانند جادوگران . فریبنده
: کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام .
فرخی .
-
جوزافش ؛ درخشان . روشن و خجسته
: امشب بر من زمانه شاد آورده ست
جوزافش و مشتری نهاد آورده ست .
مجیر بیلقانی .
-
حاتم فش ؛ بخشنده . مانند حاتم طایی
: ای دریغ آن کو هنگام سخا حاتم فش
ای دریغ آن کو هنگام وغا سام گرای .
رودکی .
-
حورفش ؛ زیبا. مانند زیبایان بهشتی
: ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه میاوری (؟).
خسروی سرخسی .
-
خورشیدفش ؛ درخشان . روشن مانند خورشید
: دلیران همه دست کرده بکش
به پیش جهانجوی خورشیدفش .
فردوسی .
وز آن پس ، روان ، دست کرده بکش
بیامد بر شاه خورشیدفش .
فردوسی .
چو شاپور را سال شد بیست وشش
جوان خسروی گشت خورشیدفش .
فردوسی .
-
دیوفش ؛ دیومانند. شیطان صفت
: بدو گفت شاپور کای دیوفش
سر خویش در بندگی کرده کش .
فردوسی .
-
رضوان فش ؛ مانند رضوان خازن بهشت
: خوی خوش ، روی خوش ، نوازش خوش
بزم تو روضه و تو رضوان فش .
نظامی .
-
زبانی فش ؛ مانند دیوان . دیوفش
: گفت رخم گرچه زبانی فش است
ایمنم از ریش کشان ، هم خوش است .
نظامی .
-
زنگی فش ؛ زنگی وش . تیره رنگ . سیاه چهره
: سیاهان مغرب که زنگی فش اند
به صفرای آن زعفران دلخوشند.
نظامی .
-
سمندرفش ؛آنکه مانند سمندر خود را به آتش زند. بی باک
: سمندی نگویم سمندرفشی
سمندرفشی نه سکندرکشی .
نظامی .
-
شاه فش ؛ مانند شاه . شاهانه
: نگهبان او پای کرده بکش
نشسته به پیش اندرون شاه فش .
فردوسی .
پسر بود او را گرانمایه شش
همه راد و بینادل و شاه فش .
فردوسی .
-
شیرفش ؛دلیر. مانند شیر
: بدو گفت رستم که این شیرفش
مرا پرورانید باید به کش .
فردوسی .
یکی بچه بد چون گوی شیرفش
به بالا بلند و به دیدار کش .
فردوسی .
زآن گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس
پردلی باشد از این شیرفشی ، پرجگری .
فرخی .
-
طاووس فش ؛ مانند طاووس . زیبا و دل انگیز
: از خراسان پر دمد طاووس فش
سوی خاور می شتابد شاد و کش .
رودکی .
-
کوه فش ؛ بزرگ . عظیم . مانند کوه . کوه پیکر
: هامون گذاری کوه فش دل بر تحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش هرروز تا شب خارکن .
امیرمعزی .
-
گیاه فش ؛ ناچیز. مانند گیاهی خرد
: سرو با قامتت گیاه فشی
طشت مه با تو آفتابه کشی .
نظامی .
-
مینوفش ؛ بهشت مانند. خرم و سرسبز
: شد برون زآن سرای مینوفش
سر سوی خانه کرد بادل خوش .
نظامی .