فضل
نویسه گردانی:
FḌL
فضل . [ ف َ ] (اِخ ) المسترشدباﷲ خلیفه ٔ عباسی . رجوع به مسترشدباﷲ شود.
واژه های همانند
۷۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
فضل دادن . [ ف َ دَ ] (مص مرکب ) برتری و ترجیح دادن . بهتر دانستن و بهتر و برتر شمردن : آن کس که هر دو دید، مر ایوان خواجه رابسیار فضل داد...
فضل ربیع. [ ف َ ل ِ رَ ] (اِخ ) فضل بن ربیع وزیر هارون الرشید : هزار فصل ربیعش جنیبه دار جمال هزار فضل ربیعش خریطه دار سخا. خاقانی .چون فصل رب...
فضل فروشی . [ ف َ ف ُ ] (حامص مرکب ) خودنمایی به دانش و فضل .دانش خود را به دیگران اظهار کردن و به رخ کشیدن .
قاضی فضل . [ ف َ ] (اِخ ) یا فضیل . رجوع به قاضی جمالی بکری شود.
فضل کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) لطف کردن . عنایت کردن . توجه کردن : فضل کن ، مگذارکز مشتی خسیس چون منی در دور تو باشد حزین . خاقانی .خد...
فضل بصری . [ ف َ ل ِ ب َ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی بن فضل القضبانی النحوی البصری . در نحو و لغت و عربیت فاضل بود، کتابی در نحو نوشت و او راس...
فضل برمکی . [ ف َ ل ِ ب َ م َ ] (اِخ ) رجوع به فضل بن یحیی برمکی شود.
ابن فضل ا. [ اِ ن ُ ف َ لِل ْ لاه ] (اِخ ) شرف الدین عبدالوهاب بن جمال الدین . نسب خویش بعمربن الخطاب می پیوسته و در مصر دیوان کتابت ملک ن...
ابن فضل ا. [ اِ ن ُ ف َ لِل ْ لاه ] (اِخ ) ابوالمعالی محیی الدین یحیی بن جمال الدین ، برادر شرف الدین عبدالوهاب . ادیب و منشی و شاعر. او نیزچون...
ابن فضل ا. [ اِ ن ُ ف َ لِل ْ لاه ] (اِخ ) شهاب الدین ابوالعباس احمدبن محیی الدین ، فرزند یحیی بن جمال الدین سابق الذکر. در شعر و ادب و جغرافی...