فغ. [ ف َ ] (اِ) بغ. از سغدی فَغ فُغ
۞ به معنی بت است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). به لغت فرغانه و ماوراءالنهر به معنی بت باشد که عربان صنم خوانند. || معشوق . یار. دوست . مصاحب . (از برهان ). || به کنایت زیبایان را گویند
: ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ .
منجیک .
کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام .
فرخی .
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان .
عنصری .
فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
در این پرنیان از چه ماندی نژند؟
اسدی .
یکی تخت عاج و یکی تخت چغ
یکی جای شاه و یکی جای فغ.
اسدی .
ترکیب ها:
-
فغاک . فغستان . فغواره . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| کسی را که بسیار دوست دارند. || کنایه از جوانان خوب صورت و صاحب حسن هم هست . (از برهان )
: هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
ابوالفتح بستی .