اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

فغ

نویسه گردانی: FḠ
فغ. [ ف َ ] (اِ) بغ. از سغدی فَغ فُغ ۞ به معنی بت است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). به لغت فرغانه و ماوراءالنهر به معنی بت باشد که عربان صنم خوانند. || معشوق . یار. دوست . مصاحب . (از برهان ). || به کنایت زیبایان را گویند :
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ .

منجیک .


کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام .

فرخی .


گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان .

عنصری .


فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
در این پرنیان از چه ماندی نژند؟

اسدی .


یکی تخت عاج و یکی تخت چغ
یکی جای شاه و یکی جای فغ.

اسدی .


ترکیب ها:
- فغاک . فغستان . فغواره . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| کسی را که بسیار دوست دارند. || کنایه از جوانان خوب صورت و صاحب حسن هم هست . (از برهان ) :
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.

ابوالفتح بستی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
فغ. [ ف َغ غ ] (ع مص ) دمیدن بر کسی بوی خوش . (منتهی الارب ).
فغ و فغ. [ ف ِغ ْ غ ُ ف ِغ غ ] (اِ صوت ) رجوع به فغفغ کردن شود.
بغ /baq/ معنی ۱. خدا؛ ایزد؛ آفریدگار. ۲. بت. فرهنگ فارسی عمید ز سیمین فغی من چو زرین کناغ ز تابان مهی من چو سوزان چراغ. منجیک. کاخ او پربتان جادوفش با...
به فتح ف. سقف دهان در گویش کازرونی(ع.ش)
فق . [ ف َ ] (اِ) در تداول مردم گیلان به درخت اولس گفته میشود. (فرهنگ فارسی معین ).
فق . [ ] (اِ) کارگاه . (از فرهنگ اسدی ).
فق . [ ف َق ق ] (ع مص ) گشادن چیزی را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گشادن شکوفه ٔ نر و ماده ٔ خرما برای آمیزش . (از اقرب الموارد).
فق ء. [ ف َق ْءْ ] (ع اِ) پوست که با بچه بیرون آید از رحم . (منتهی الارب ). فاقئاء. (اقرب الموارد). || پوست پاره ٔ تنک که بر بینی بچه باش...
فق فق . [ ف ِ ف ِ ] (اِ مرکب ) دردهای پیاپی چون خلش سوزنی پیدا آمدن . (یادداشت مؤلف ). [ دردی ] که پیاپی لیکن سخت بشتاب آید و رها کند. (ا...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.