فغان . [ف َ ] (صوت )
۞ افغان . (فرهنگ فارسی معین ). کلمه ٔ تأسف ، یعنی آه ، دریغا، دردا. (ناظم الاطباء). ای فریاد. ای وای . امان
: فغان از این غراب بین و وای او
که در نوا فگندمان نوای او.
منوچهری .
چه گویم ای رسول هجرگویم
فغان ما را از این ناخوش فغانت .
ناصرخسرو.
فغان زین چرخ کز نیرنگ سازی
گهی شیشه کند، گه شیشه بازی .
نظامی .
ای فغان از یار ناجنس ای فغان
همنشین نیک جویید ای مهان .
مولوی .
فغان که با همه کس غائبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد.
حافظ.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
حافظ.
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت .
حافظ.
|| (اِ) ناله و فریاد و زاری . (ناظم الاطباء). نفیر. (از فرهنگ اسدی )
: فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عُقد.
منجیک .
کار من در هجر تو دایم نفیر است و فغان
شغل من در عشق تو دایم غریو است و غرنگ .
منجیک .
فغانش ز ایوان به کیوان رسید
همی زار بگریست هر کآن شنید.
فردوسی .
در هیچ جایی از شهر نبود که در آنجا فریاد و فغان بلند نشد.(تاریخ بیهقی ).
فزع مادر و افغان پدر سود نداشت
بر فغان و فزع هر دو گوائید همه .
خاقانی .
دادش بده و فغانش بشنو
کاندوخته جز فغان ندیده ست .
خاقانی .
نرسد ناله ٔ سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر درد است فغانش .
سعدی .
-
بفغان ؛ در حال ناله و فریاد. فریادکنان
: ما را رمه بانی است نه زو در رمه آشوب
نه ایمن از او گرگ و نه سگ زو بفغان است .
منوچهری .
-
بفغان آمدن ؛ ناله و فریاد کردن
: از دهر مخالف بفغان آمده بود. (گلستان ).
گو برو بر در معشوق سلامت بنشین
آنکه از دست ملامت بفغان می آید.
سعدی .
او بفغان آمده ست زین همه تعجیل من
ای عجب ، و ما بجان زین همه تأخیر او.
سعدی .
-
در فغان بودن ؛ بفغان بودن . نالان بودن . فریاد کردن
: چرا تو از بره و گاو درفغان باشی
که بی سروست یکی زین و بی لگد دیگر.
مسعودسعد.
ترکیب ها:
-
فغان انگیخته . فغان برآمدن . فغان برآوردن . فغان برخاستن . فغان بردن . فغان برکشیدن . فغان داران . فغان داشتن . فغان دربستن . فغان درگرفتن . فغان زدن . فغان کردن . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| بانگ و شور و غوغا. (ناظم الاطباء)
: بشادی برآمد ز گردان فغان
که آمد سپهدار روشن روان .
فردوسی .
رجوع به افغان و ترکیب های فغان شود.