فکر. [ ف َ
/ ف ِ ] (ع اِ) اندیشه . ج ، افکار. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد)
: من اندر چنین روز و چندین نیاز
به اندیشه در، گشته فکرم دراز.
فردوسی .
فکر و تدبیرش صرف نمیشود مگر در نگهبانی حوزه ٔ اسلام . (تاریخ بیهقی ).
-
امثال :
فکر نان کن که خربوزه آب است ؛ دنبال اصل برو، کار باید از پایه درست باشد. (از یادداشتهای مؤلف ).
-
از فکر افتادن ؛ از یاد رفتن
: ز شغل عشق نی کافر شناسد نی مسلمانم
ز فکر مؤمن افتادم ، ز یاد برهمن رفتم .
شفائی (از آنندراج ).
-
به فکر رفتن ؛ متفکر شدن . اندیشه کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
به فکر فرورفتن ؛ به فکر رفتن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
فکر چیزی کردن ؛ درصدد تهیه ٔ آن برآمدن . (یادداشت مؤلف )
: آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی .
حافظ.
|| حاجت . (از منتهی الارب ). و در این معنی به فتح اول افصح است . (از اقرب الموارد). || تردد قلب به نظر و تدبر به طلب معانی . (از اقرب الموارد). حرکت ذهن از مطلوب به مبادی و باز از مبادی به مطلوب ، و مراد از مبادی معلومات است . (یادداشت مؤلف ). || (مص ) اندیشیدن . (منتهی الارب ). اعمال نظر و تأمل در چیزی ، و گویند بهفتح اول مصدر و به کسر اسم است . (از اقرب الموارد).