فیز
نویسه گردانی:
FYZ
فیز. [ ی َزز ] (ع ص ) آنکه گوشت ساق وپی او سخت باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
واژه های همانند
۷۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
بی فیض . [ ف َ / ف ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + فیض ) بی خیر. کسی که فایده ونیکی او به دیگران نرسد و از وجود وی فایده برای کسی مترتب نگردد. (ن...
فیض بخش . [ ف َ / ف ِ ب َ ] (نف مرکب ) آنکه به دیگری فیض رساند. سودمند. مفید. رجوع به فیض شود.
فیض بخش . [ ف َ ب َ ] (اِخ ) شاه قاسم پسر سیدمحمدنوربخش . عارفی زاهد بود و در تمامی فنون طریقت خلیفه ٔ پدرش نوربخش بود. معروف است که سلطان ...
فیض حسن . [ ف ِ ح َ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دالایی شهرستان خمین که دارای 96 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول عمده اش غله ، پنب...
صاحب فیض . [ ح ِ ف َ / ف ِ ] (ص مرکب ) بخشنده . کریم . جوانمرد : روی آن بحردست صاحب فیض بحروش بی نقاب دیدستند.خاقانی .
باغ فیض . [ ف َ ] (اِخ ) دهی است جزء بخش کن شهرستان تهران که در 5 هزارگزی جنوب خاوری مرکز بخش و 6 هزارگزی شمال راه شوسه ٔ تهران به قزوی...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
فیض بخشی. {فِ. بَ خ}. فیض پخش ، پخش مواد غذایی ، پخش پخش
فیض آباد. [ف ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش بوئین شهرستان قزوین که دارای 175 تن سکنه است . آب آن از دو رشته قنات و محصول عمده اش غله ، یونج...