قثد
نویسه گردانی:
QṮD
قثد. [ ق َ ث َ ] (ع اِ) خیار بالنگ و آن راخیار بادرنگ نیز نامند. || خیار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). اسم عربی خیار است و در شیراز خیاربالنگ و در خراسان بادرنگ نامند در آخر دویم سرد و تر و مسکن حرارت صفرا و خون و التهاب احشاء و رافع تشنگی و مفتح سده ٔ جگر و مدر بول و مخرج حصاة و غلیظتر از قثاء و رافع ضعفی که از اسهال مفرط حاره بهم رسد و جهت تب های شدید و یرقان و دردسر نافع و آب او تاچهل و پنج مثقال را شکر مسهل مرةالصفرائی که در معده و امعاء باشد و آب خیار زرد ترش رسیده او در اسهال قوی تر از آب نارسیده ٔ او و چون قدری قرنفل در آن خیسانیده روز دیگر صاف آن را با ماءالعسل بنوشند جهت نیکوئی رنگ رخسار و تفتیح سدد و تحلیل مواد حاره نافعو رافع خفقان است در یک روز و نطول آب او مانع تولدقمل و ضماد کوبیده ٔ جرم او جهت جرب و حصیف و شری و خارش بدن و نرم کردن خشونت جلد و التهاب معده و احشاء دردسر و اورام حاره مفید و خوردن دو مثقال و نیم از پوست خشک او جهت عسر ولادت بغایت مؤثر و مضر مبرودین و خام کننده ٔ غذا و مولد خلط خام و در تهیگاه و چون در معده فاسد گردد مولد خلط خام سمی و مصلحش نانخواه و معاجین حاره و عسل و بوئیدن خیار جهت انتعاش روح حیوانی و دردسر حار مفید است و ترشی خیار سرد و مطفی حرارت و بسیار دیرهضم و با طعام بعد از آن مضر است و تخم خیار سردتر از تخم خیارزه و مدر بول و مخرج صفرای سوخته به ادرار و رافع تب های حاره و ورم جگر وسپرز و درد شش و قرحه ٔ آن که از حرارت باشد و ضماد او با بوره و عسل محلل اورام جلد است و مضر انثیان ومصلحش کتیرا و بدلش تخم خیارزه و شربتش تا پنج درم است و روغن خیار که مانند روغن کدو ترتیب میدهند در افعال ضعیف تر از تخم کدو است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
واژه های همانند
۱۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
قثد. [ ق َ ] (ع مص ) قَثَد (خیار) خوردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). و فعل آن از باب «نصر» است . (منتهی الارب ).
قصد. [ ق َ ] (ع مص ) میانه راه رفتن . || عدل . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || ضد افراط. || در هزینه میانگین اسراف و تقتیر را گرفتن . ...
قصد. [ ق َ ] (ع ص ) مرد میانه نه فربه نه لاغر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || راست : طریق قصد؛ ای مستقیم . (اقرب الموارد). راه راست . ...
قصد. [ ق َ ص ِ ] (ع ص ) شکسته . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): رمح قصد؛ ای متکسر. (اقرب الموارد).
قصد. [ ق َ ص َ ] (ع اِ) عوسج . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). درختی است خاردار، و گویند عصای موسی از آن درخت بوده است . (منتهی الارب ). و ای...
قصد. [ ق ِ ص َ ] (ع اِ) ج ِ قِصْدة. (منتهی الارب ). رجوع به قِصْدة شود.
این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
چینت (سنسکریت: چینتیتَ)
آهیپ (سنسکریت: اَبهیپرایَ)
سادیا (سنسکریت: سادهْیَ)
(= عمداً، به عمد): این دو واژه پارسی ـ عربی است و پارسی آنها اینهاست:
بِروانِه (کردی)
به اینگ (اینگ از سنسکریت: اینگیتَ= عمد)
به ژَندا (ژَندا= عمد ...
بی قصد. [ ق َ ] (ص مرکب ) (از: بی + قصد) بی اختیار. بلااراده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || اضطراراً و باکراه . (منتهی الارب ). || ناگهان . (...
قصد کردن . [ ق َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آهنگ کردن . عزم کردن : نکنم برتو جفا ور تو جفا قصد کنی نگذارم که کسی قصد جفای تو کند. منوچهری .من از من...