اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

قدم

نویسه گردانی: QDM
قدم . [ ق َدَ ] (ع اِمص ) پیشی در کار. || (اِ) آنکه او را مرتبه باشد در خیر و نیکوئی . || پی و اثر. گویند: قدم صدق . رجوع به قدم صدق شود. || دلیر. || پیش پای . || گام . خطوه . ج ، اقدام . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بادیه آشام ، ثابت ، آبله پرور، آبله فرساد در فارسی از صفات آن و مقراض از تشبیهات آن است . (آنندراج ) :
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بی قدم .

سعدی (بوستان ).


قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر باز مانی ز دد کمتری .

سعدی (بوستان ).


خواهی برسی به عشرت آباد عدم
واقف شوی از جلوه ٔ خورشید قدم
چون صبح طلب بال و پری از ره صدق
کاین ره نشود قطع به مقراض قدم .

بیدل (از آنندراج ).


گویند: رجل ٌ قَدَم ٌ و امراءةٌ قَدَم ٌ و رجال ٌ قَدَم ٌ و نساءٌ قدم ٌ و هم ذوالقدم . و فی الحدیث حتی یصنع رب العزة فیها قدمه ؛ یعنی درآورد خدای تعالی بدان را دوزخ . والاشرار قدم اﷲ للنار کما ان الاخیار قدمه الی الجنة. او وضعالقدم مثل للردع و القمع ای یأتیها امر یکفهاعن طلب المزید. (منتهی الارب ). میرزا علی گوید: قدم مرکب از سه جزء است رسغ و مشط و انگشتان ، رسغ عبارت از چند استخوان است در تحت ساق و خلف مشط و مرتفعترین نقطه ٔ آن قرقره ٔ کعب است . مشط را پنج استخوان است وانگشتان پا بعینه مانند انگشتان دستند مگر اینکه جسم آنها بخصوص جسم بند دوم هر چهار انگشت کج است . ابهام پا نیز مثل ابهام دست دارای دو بند. (جواهرالتشریح میرزاعلی ص 151 - 159).
- جان در قدم کردن ؛ جان را به پایش فدا کردن :
خیزم بروم که صبر نامحتمل است
جان در قدمش کنم که آرام دل است .

سعدی .


- در (اندر) قدم کسی افتادن ؛ خود را خوار و ذلیل کسی کردن . خضوع و تذلل نمودن . نهایت تعظیم و احترام کردن :
نه خوارترم ز خاک بگذار
کاندر قدم عزیزت افتم .

سعدی .


- سر قدم رفتن ؛ خالی کردن معده از فضول . اجابت کردن معده . به قضای حاجت شدن .
- هم قدم ؛ همگام . همدم : با طایفه ٔ جوانان صاحبدل همدم و هم قدم بودم . (گلستان ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
فیل قدم . [ ق َ دَ ] (ص مرکب ) پیل قدم . (فرهنگ فارسی معین ). پیل گام . که چون فیل راه رود و چون فیل گام نهد.
قدم بوس . [ ق َ دَ ] (اِمص مرکب ) پای بوس . (آنندراج ).
قدم جای . [ ق َ دَ ](اِ مرکب ) جای قدم . قدمگاه . (آنندراج ) : اگر تخت والا قدم جای تست مرا جای بر دست والای تست . امیرخسرو (از آنندراج ).رجوع ...
قدم خاک . [ ق َ دَ ] (اِ مرکب ) کنایه از زمین است که به عربی ارض گویند. (آنندراج ).
میخ قدم . [ ق َ دَ ] (ص مرکب ) که قدمی چون میخ کوفته بر جایی پا بر جای دارد. || کسی که نمی تواند حرکت کند. (یادداشت لغت نامه ). || لنگ ...
قدم دوز. [ ق َ دَ ] (نف مرکب ) آنکه قدم را به چیزی دوزد. || ثابت و پایدار. (آنندراج ) : خار قدم دوز به پیرامنم سوزن عیسی شده در دامنم .امیر...
قدم زدن . [ ق َ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از راه رفتن . (آنندراج ). آهسته راه رفتن نه برای کاری بلکه تنها برای گشتن . راه رفتن که قصد...
قدم شمار.[ ق َ دَ ش ُ ] (نف مرکب ) گام شمار. گام سنج . راه سنج .
قدم صدق . [ ق َ دَ م ِ ص ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پی و اثر صدق . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کردار نیک پیش فرستاده . || منزلتی بزرگوار. (ت...
کاهل قدم . [ هَِ ق َ دَ ] (ص مرکب ) سست قدم . (آنندراج ) : ز اشک صید شد چوب قفس سبزچه شد کاهل قدم صیاد ما را؟ملا آفرین لاهوری (از آنندراج ).
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۷ ۴ ۵ ۶ ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.