اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

قوت

نویسه گردانی: QWT
قوت . (ع مص ) رجوع به قَوت و قیاتة شود. || (اِ) خوراک . غذا. || خورش به اندازه ٔ قوام بدن انسان . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) . روزی . (ترتیب عادل ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). ج ، اقوات . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). قیت و قیته وقوات نیز بمعنی قوت است . (منتهی الارب ) :
چند پری چون مگس از بهر قوت
در دهن این تنه ٔ عنکبوت .

نظامی .


نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم .

نظامی .


ای روی توشمع بت پرستان
یاقوت تو قوت تنگدستان .

عطار.


با لفظدادن و نهادن مستعمل است . (از آنندراج ) :
آنکه در یاقوت نوش آگین وی شکر سرشت
قوت عشاق اندر آن یاقوت نوش آگین نهاد.

میرمعزی (از آنندراج ).


با تازه عاشقان عجبی نیست نوش خند
قوت از دهان به مرغ نوآموز میدهند.

امینای فائق (از آنندراج ).


- قوت لایموت ؛ بخور و نمیر.
- قوت مسیح ؛ کنایه از شراب یکشبه باشد. (برهان ) (فرهنگ رشیدی ).
- قوت مسیح یکشبه ؛ کنایه از خرماست که عربان تمر میگویند. (برهان ).
- || می یکشبه . (حاشیه ٔ برهان چ معین از فرهنگ رشیدی ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
قوت یافتن . [ ق ُوْ وَ ت َ ] (مص مرکب ) قوت گرفتن . نیرو گرفتن . توانا شدن : و پادشاهی قوت یافت . (گلستان سعدی ).
قوت داشتن . [ ق ُوْ وَ ت َ] (مص مرکب ) نیرومند بودن . طاقت داشتن : ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبردست غمش درشکست پنجه ٔ نیروی من .سعدی .
مقدارخوراک اندکی راگویند که انسان راازمرگ ومردن حفظ نماید
چهارده قوت . [ چ َ / چ ِ دَه ْ ق ُوْ وَ ] (اِ مرکب ) چهارده نیرو که عبارت است از حواس ظاهری از قبیل : جاذبه ، ماسکه ، هاضمه ، دافعه ، غاذیه ، م...
لاحول و لا قوت . [ ح َ ل َ وَ ق ُوْ وَ ] (ع جمله ٔ اسمیه ) مختصر لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ العلی العظیم است و گاه در مقام اعتراض و برای نشان ...
قوط. [ ق َ ] (ع اِ) رمه ٔ گوسفندان یا صد گوسفند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). ج ، اقواط. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قوط. (اِخ )دهی است به بلخ . (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).
قوط. [ ق ُ] (اِخ ) قومی از مردم اندلس . هرشیوش گوید: این قوم از فرزندان ماغوغ بن یافث بن نوح هستند و گویند از نسل قوطبن حام بن نوح میباشند...
غوت . (اِ) فلاخن ، و آن چیزی است که شبانان از پشم بافند و بدان سنگ اندازند. (از برهان قاطع)(انجمن آرا) (آنندراج ). سنگ انداز بود و آن را فلا...
غوت . [ غ ُ ] (اِخ ) غوط. تلفظی از گت ۞ . نام قومی از ژرمن . رجوع به گت و قاموس الاعلام ترکی شود.
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۳ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
علی حاجی حسینی
۱۴۰۱/۰۲/۰۳
0
0

مرجان لب لعل تو مر جان مرا قوت یاقوت نهم نام لب لعل تو یا قوت قربان وفاتم بوفاتم نظری کن تا بوت همی بشنوم از رخنۀ تابوت (شاطر عباس صبوحی)


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.