اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

قوی

نویسه گردانی: QWY
قوی . [ ق َ وا ] (ع مص ) سخت گرسنه شدن . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد): قوی فلان قوی ؛ جاع شدیداً. (منتهی الارب ). || بازایستادن باران . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قوی المطر؛ احتبس . (اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
قوی دل /qavidel/ (صفت) [عربی. فارسی] [مجاز] دلیر؛ پردل. فرهنگ فارسی عمید.
قوی ئیل . (ترکی ، اِ مرکب ) یکی از ماههای ترکان . رجوع به قوی شود.
پشت قوی . [پ ُ ق َ ] (ص مرکب ) مستظهر. نیرومند شده : جاوید باش و پشت قوی باش و تندرست تو شادخوار و ما رهیان از تو شادخوار. فرخی .- پشت قوی شدن ...
قوی دلان . [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه ، سکنه ٔ آن 151 تن . آب آن از چشمه سارها. محصول آن غلات ...
قوی شدن . [ ق َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) توانا و زورمند شدن .
قوی شوکت . [ ق َ ش َ / شُو ک َ ] (ص مرکب ) با شکوه و جلال بسیار. (فرهنگ فارسی معین ).
نیجه قوی . [ ن َ ج ِ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج . در 8هزارگزی غرب کامیاران و 4هزارگزی غرب جاده ٔ کرما...
قوی بازو. [ ق َ ] (ص مرکب ) آنکه دارای بازویی قوی و نیرومند است . پهلوان .
قوی حصارلو. [ ق َ ح ِ ] (اِخ ) رجوع به قوی اصانلو و قوی اوصلو شود.
قوی حصارلو. [ ق َ ح ِ ] (اِخ ) نام یکی او توابع تنکابن . (ترجمه ٔ مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص 145).
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۳ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.