کار افتادن . [ اُ دَ ] (مص مرکب ) با کسی معامله کردن . معامله افتادن . (آنندراج ). کار ببودن . || سر و کار پیداکردن
: با روی تو گر چشم مرا کار افتاد
آری همه کارها به مردم افتد.
کمال الدین اسماعیل .
|| حادثه . واقعه ٔ سوء. واقعه ای پیش آمدن . حادثه ای روی دادن . کار صعبی ببودن
: حمزه تیر در کمان نهاد و بر آهو راست کرد که بزند، آهو با او بسخن آمد و گفت چرا از پس من همی آئی که ترا خود به خانه کار افتاده است . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). اکنون کار افتاده است پشت و پناه من خدای عز و جل است . (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). چون نزدیک این جماعت رسیدند و دانستند که کار افتاد براق حاجب فرمود تا عورات نیز به لباس مردان پوشیده شدند.(جهانگشای جوینی ).
کار با عمامه و قطر شکم افتاده است
خم در این مجلس بزرگیها به افلاطون کند.
صائب .
گر به جان کار من افتاد ملامت نکنید
۞ که منم عاشق و این کار مرا افتاده ست .
خواجه آصفی (از آنندراج ).
ما سیه روزان دمی از فتنه ایمن نیستیم
خال شد پامال خط با زلف کار افتاده است .
میرزارضی دانش (از آنندراج ).