کافوری . (ص نسبی ) منسوب است به کافور که نوعی عطر است . || فروشنده ٔ کافور. (انساب سمعانی ). || هرچیز خالص و صاف بسیار سفید. (ناظم الاطباء). || سفیدگون . برنگ سفید
: بافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندس نیسان به خراسان یابم .
خاقانی .
دیده کافوری و جان قیری کند
در سیه کاری سپیدی خوی تو.
خاقانی .
در زمستان جامه کافوری میپوشید تا سردی نیفزاید. (نظام قاری ص
169).
-
دیده ٔ کافوری ؛ چشم نابینا. (شعوری ج
1 ص
444).
-
شمع کافوری . رجوع به شمع کافوری در همین لغت نامه شود.
-
طبع کافوری ؛ طبعی که شهوت جماع ندارد
: ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت
طبع کافوری که وقت مهرگان افشانده اند.
خاقانی .
|| (اِ) رستنیی باشد که آن را بابونه گویند و به عربی اقحوان خوانند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). کافور یهودی . کافوریه . ریحان الکافور.(حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رجوع به بابونه و اقحوان شود. || نوعی از گل بابونه هم هست که آن را گل گاوچشم گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (شعوری ص
265). که عربان عین البقر مینامند و آن را خشک کرده بسایند و با سکنجبین بیاشامند اسهال بلغم کند و بوئیدن آن خواب آورد. (برهان ). رجوع به گاوچشم شود.