کبیر
نویسه گردانی:
KBYR
کبیر. [ ک َ ] (اِخ ) (قاضی شیخ ...) معاصر شاه اسماعیل صفوی و سلطان سلیم عثمانی ، و مدت پنجاه سال قاضی ماضی الحکم اردبیل بود و طبیب حاذق آن ملک و افتاء و تدریس آن دیار نیز به او متعلق بود. در جنگ شاه اسماعیل با سلطان سلیم اسیر سلطان سلیم گشت و با آنکه پادشاه عثمانی حکم به کشتن همه داد او را بخشید و پس از چندی عهده دار ضبط حلب و شام و مصر گردید. وی تاریخ دوران سلطان سلیم را نوشته و تاریخ ابن خلکان را ترجمه نموده است . (از مجالس النفائس ص 396 و 397) و رجوع به مجالس النفائس شود.
واژه های همانند
۶۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۵ ثانیه
کبیر. [ک َ ] (اِخ ) لقبی بود که مجلس شورای ملی در جلسه ٔ سه شنبه 31 خرداد 1338 برای رضا شاه پهلوی تصویب کرد.
کبیر. [ ک ُ ب َ ] (اِخ ) ۞ (در اصطلاح نجوم هند) از اصحاب پرب و آن صاحب الشمال است و در حکمش خصب و گشادگی است و فساد اموال اغنیا. (تحقیق...
غرة کبیر. [ غ ُرْ رَ ت ُ ک َ ] (اِخ ) قریه ای است در سوریه واقع در قضاء منبج . (از اعلام المنجد).
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
باغ کبیر. [ ک َ ] (اِخ ) قریه ای است در شش فرسنگی جنوبی شهر خفر. (فارسنامه ٔ ناصری ). دهی است از دهستان کوکان بخش خفر شهرستان جهرم که در ...
حافظ کبیر. [ ف ِ ظِ ک َ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن برقانی خوارزمی . رجوع به احمدبن محمد برقانی شود.
حافظ کبیر. [ ف ِ ظِ ک َ ] (اِخ ) احمدبن محمد طحاوی . رجوع به طحاوی ... شود.
حافظ کبیر.[ ف ِ ظِ ک َ ] (اِخ ) رجوع به عبدالعظیم منذری شود.
سفیر کبیر. [ س َ ک َ ] (اِ مرکب ) وزیرمختاری که از جانب شخص پادشاه مأمور دربار دولتی باشد. (ناظم الاطباء). عالی ترین نماینده ٔ سیاسی یک کشو...
شیخ کبیر. [ ش َ خ ِ ک َ ] (اِخ ) لقبی است روزبهان مصری را. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به روزبهان شود.