کران . [ ک َ ] (اِ)
۞ کنار باشد که در مقابل میان است . (برهان ). کناره . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). طرف . لب . لبه . حاشیه . جانب . (ناظم الاطباء). سیف البحر. (معجم البلدان ذیل کلمه ٔ ماه دینار). مقابل میان
: حیره شهرکی است برکران بادیه . (حدود العالم ). قادسیه شهرکی است بر کران بادیه . (حدود العالم ). بجونه ، دهی است آبادان بر کران بیابان . (حدود العالم ). جزیره ٔ بنی رعنی شهری است که آب دریا از سه کران وی برآید. (حدود العالم ).
که تا در جهان تخم ساسانیان
پدید آید اندر کران و میان
از ایشان نرفته ست جز بدتری
به گرد جهان جستن و داوری .
فردوسی .
درفش مرا دید بر یک کران
به زین اندر افکند گرز گران .
فردوسی .
به لشکر نگه کرد سلم از کران
سرش گشت زآن کار لشکر گران .
فردوسی .
نیا را بدید از کران شاه نو
برانگیخت آن باره ٔ تندرو.
فردوسی .
همه زرّکانی و سیم سپید
ز سرتا به بن وز میان تا کران .
فرخی .
بخندد همی بر کرانهای راه
به فصل زمستان گل کامکار.
فرخی .
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای نونده کرانش چون کشمر.
فرخی .
ز پاشیدن آتش از هر کران
همی ریخت گفتی ز چرخ اختران .
اسدی (گرشاسب نامه ).
من درساعت ... امیر را بیافتم در کران شهر به در باغی فرودآمده . (تاریخ بیهقی ). امیر بر کران شهر که خیمه زده بودند فرودآمد. (تاریخ بیهقی ).
ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ
گم شده انگار از میان و کرانم .
ناصرخسرو.
ابری چون گرد رزم هایل و تیره
برقی درخشنده از کرانش چو خنجر.
مسعودسعد.
صفی که ز یک کران به حیلت
نتوان دیدن کران دیگر
تنها شکنی چو حمله کردی
بی زحمت همعنان دیگر.
سوزنی .
تو گر با من نیی بی تو نیم من
عجب هم بر کران هم در میانی .
انوری .
هرکه او بر کران نشست آرد
با وی انصاف در میان ننهند.
مجیر بیلقانی .
عاقل چو خلاف اندر میان آید بجهد و چو صلح بیند لنگر بنهد که آنجا سلامت بر کران است و اینجا حلاوت در میان . (گلستان ).
-
از کران تا کران ؛از انتهایی به انتهایی . (یادداشت مؤلف ). از سویی به سوی دیگر
: ز کشته به هر سو فکنده سران
زمین کوه گشت از کران تا کران .
فردوسی .
بسالی همه دشت نیزه وران
نیارند خورد از کران تا کران .
فردوسی .
همه خانه بد از کران تا کران
پر از مشک و دینار و پر زعفران .
فردوسی .
تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود.
سعدی .
-
بر کران بودن ؛دور بودن . خارج بودن . بری بودن . در میانه نبودن
: ز عقل و عافیت آن روز بر کران بودم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت .
سعدی .
-
کران به کران ؛ کران تا کران
: هما چو بر سر کس سایه افکند چه عجب
اگر جهان همه او را شود کران به کران .
فرخی .
و رجوع به ترکیب کران تا کران شود.
-
کران تا به کران ؛ سرتاسر. از یک سو تا به سوی دیگر
: میر یوسف عضد دولت و خورشید ملوک
که جهان منظر اویست کران تا به کران .
فرخی .
گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای
گفتا ازین کران جهان تا بدان کران .
فرخی .
تو چو من یابی بسیار و نیابم چو تو من
گر جهان جمله بگردم ز کران تا به کران .
فرخی .
-
کران تا کران ؛ از یک سوی عالم تا سوی دیگر. از مشرق تا مغرب . (فرهنگ فارسی معین ). کران به کران . از سویی تا سوی دیگر. (از یادداشت مؤلف ). سرتاسر
: هر کجا آرامگاه مردمان بود به چهار سوی جهان از کران تاکران . این زمین را ببخشیدند و به هفت بهر کردند. (مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری ).
به یزدان که بسیار دیدم جهان
هم ایران و توران کران تا کران .
فردوسی .
بزرگ جهانی کران تا کران
سرافراز بر تاجور مهتران .
فردوسی .
هوا از درفشان درفش سران
چو باغ بهار از کران تا کران .
اسدی (گرشاسبنامه ).
- || سرتاسر. کلاً. از سیر تا پیاز. بتمامه
: یکی شد بر شاه مازندران
بگفت آنچه دید از کران تا کران .
فردوسی .
|| انتهاکه در مقابل ابتداست . (برهان ). پایان . (ناظم الاطباء)
: چو زو برگذشتی نماندت جای
کران جهان خواندش رهنمای .
فردوسی .
ازین در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی .
فردوسی .
چون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسی
چون خشم کنی خشم ترا نیست کرانی .
فرخی .
شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران
زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار.
فرخی .
زآن درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران .
فرخی .
آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
زنده بود بسر نبرد روز با کران .
فرخی .
به دولت اندر ملک ترا مباد کران
به شادی اندر عمر ترا مباد حساب .
مسعودسعد.
در گیتی ای شگفت کران داشت هرچه داشت
چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت .
مسعودسعد.
داد و دهشت کران ندارد
گر بیش کنی زیان ندارد.
نظامی .
گر تو نگیریم دست کار من از دست شد
زآنکه ندارد کران وادی هجران من .
عطار.
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.
حافظ.
-
بر کران بودن ؛ دور بودن . جدا بودن
: زین پیش میش اندر جهان از گرگ بودی بر کران
اکنون ز عدلت هر دوان یک چشمه سازند آبخور.
ابن یمین .
-
بر کران رسیدن ؛ به آخر آمدن . (یادداشت مؤلف )
: گویند مهدی آیدصاحبقران برون
چون مدت زمانه خوهد بر کران رسید.
سوزنی .
-
بر کران شدن ؛ دور شدن . جدا شدن
: از همه عالم شده ام بر کران
بسته بسودای تو جان بر میان .
خاقانی .
-
به کران بردن ؛بسر بردن . (فرهنگ فارسی معین ). به پایان بردن
: ور تو خدمت نکنی بر دل من رنج منه
تا بی اندوه برم خدمت خواجه به کران .
فرخی .
این زن عدت به کران برد. (کشف الاسرار ج
1 ص
616).
-
بی کران ؛ بی انتها. بی پایان . بی اندازه . بی نهایت . (ناظم الاطباء). بی حساب . بی شمار. بسیار
: چو انبوه شد لشکر بی کران
عدد خواست از نام نام آوران .
نظامی .
ور او را کان زر بی کران است
مرا نیکو سخن زر است و دل کان .
ناصرخسرو.
چو لشکر بود اندک و کار تخت
به از بی کران لشکر و کار سخت .
اسدی .
دانستم که مهابت من در دل ایشان بی کران است . (گلستان سعدی چ یوسفی ص
65). مال بی کران داری و ما را مهمی است . (گلستان سعدی ).
-
عمر به کران کردن ؛ در عزلت بسر بردن و به پایان بردن آن . انزوا طلبیدن
: عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچه ٔ باستان نبینم .
خاقانی .
رجوع به کران بردن شود.
-
کران طلبیدن ؛ کرانه و گوشه گرفتن و دوری گزیدن را نیز گفته اند. (برهان ). عزلت گرفتن . خلوت و تنهایی گزیدن . (از ناظم الاطباء)
: خاقانیا ز خدمت شاهان کران طلب
تا از میان موج سیاست برون شوی .
خاقانی .
|| حد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). سرحد. (ناظم الاطباء). مرز
: بلغار کرانی ز جهان است و مر او راست
از باره ٔ قنوج چنین تا در بلغار.
فرخی .
|| ساحل . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ): خنان ؛ ناحیتی است بر کران رود کر. (حدود العالم ). رقه و رایقه دو شهر است ... بر کران فرات نهاده . (حدود العالم ). بلد شهری است بر کران دجله نهاده . (حدود العالم ). اولاس آخرین شهری است از اسلام که بر کران دریای روم است . (حدود العالم ).
چو پیران بیامد به نزدیک رود [ گلزریون ]
سپه بد پراکنده چون تار و پود
بدیگر کران خفته بد گیو و شاه
نشسته فرنگیس بر دیدگاه .
فردوسی .
بجز دریا نخواندی کس کف دریا مثالش را
اگر نز بهر آن بودی که دریا را کران باشد.
فرخی .
نسبتی دارد دریا ز دل او گرچه
این کران دارد و آن را نتوان یافت کران .
فرخی .
چون به کران جیحون رسیدیم امیر فرودآمد. (تاریخ بیهقی ). و بسیار پیادگان آمده با سرهنگان بخدمت وبر آن جانب آب بر کران جیحون ایستاده . (تاریخ بیهقی ).
دریا کرانه دارد و دریای فضل تو
ننموده هیچوقت کسی را کران خویش .
ادیب صابر (از آنندراج ).
مدح تو دریای ناپدید کران است
زورق دریای ناپدید کرانم .
سوزنی .
دریاست آستانش کز اشک دادخواهان
بر هر کران دریا مرجان تازه بینی .
خاقانی .
گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن
ور در گو محیط درافتی کران مخواه .
خاقانی .
گفتم از ورطه ٔ عشقت به صبوری بدرآیم
بازمی بینم دریا نه پدید است کرانش .
سعدی .
کشتی هرکه درین لجه ٔ خونخوار فتاد
نشنیدیم که دیگر به کران می آید.
سعدی .
|| سرزمین . (ناظم الاطباء). || افق . (نصاب الصبیان ).