اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

کشتی

نویسه گردانی: KŠTY
کشتی . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) سفینه . (برهان ) ۞ . سفینه و زورق و جهاز و هر مرکبی خواه بزرگ و یا کوچک که بدان بحرپیمائی کنند و از رودخانه های بزرگ عبور نمایند. (ناظم الاطباء). فلک . جاریه . (ترجمان القرآن ) (دهار). مرکب . ناو. ناوه . (الجماهر). در آنندراج آمده است که رشیدی گوید ظاهراً به کسر است و بواسطه ٔ قافیه به فتح خوانده اند اما بزعم مؤلف بهار عجم صحیح به فتح مرکب از کش به معنی هر بیغوله و گوشه عموماً و بیغوله ٔ ران و بغل خصوصاً است ... و تی که کلمه ٔ نسبت است . و نزداهل دریا مقرر است که هر کشتی که در آن مرده یا استخوان مرده گذاشته باشند آن البته طوفانی می گردد و چنانچه از این مطلع تأثیر نیز معلوم شود :
چو دل در سینه شد افسرده عصیان میشود پیدا
در آن کشتی که باشد مرده طوفان میشود پیدا.
و گوید بی لنگر، بی ناخدا، تباهی ، طوفانی ، طوفان رسیده ، دریائی ، دریانشان ، لنگرگیر، پر، تهی از صفات آن است و با لفظ شکستن ، افکندن ، انداختن ، گذاشتن ، نشستن ، افتادن ، کشیدن در چیزی و بر چیزی و راندن بر چیزی و گذاردن و بیرون آوردن و بردن از چیزی مستعمل است . (دهار).خلیة، کشتی بزرگ :
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتیی ست قیراندود.

رودکی .


چو هفتاد کشتی بر او ساخته
همه بادبانها برافراخته .

فردوسی .


یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس .

فردوسی .


بکشتی ویران گذشتن بر آب
به آید که در کار کردن شتاب .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2359).
گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان .

فرخی .


مرد ملاح تیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر ژو.

عنصری .


چون کشتی پر آتش و گرد اندر آب نیل
بیرون زد آفتاب سر از گوشه ٔ جهن .

عسجدی .


کشتیها که بر این جانب آوردند. (تاریخ بیهقی ) خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تکین تعبیه کرده است خود را فراهم بگرفت و کشتی از میان جیحون باز گردانیده بود. (تاریخ بیهقی ) کشتی ها دیدند که از هرجای آمدی و بگذشتی و دست کس بدیشان نرسیدی . براند از رباط ذوالقرنین تا برابر ترمذ کشتی یافت و در وی نشست . (تاریخ بیهقی ).
کشتی خرد است دست در وی زن
تا غرقه نگردی اندرین دریا.

ناصرخسرو.


هرکس که پدر نام نهد نوح مر او را
کشتیش نباشد که رود بر سر طوفان .

ناصرخسرو.


این یکی کشتی است کورا بادبان
آتش است و خاک تیره لنگر است .

ناصرخسرو.


به هر باد خرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند.

اسدی .


چون بشورد بحر، کشتی راسکون لنگر دهد.

امیر معزی .


گورکن در بحر و کشتی در بیابان داشتن .

سنائی .


حرمت برفت حلقه ٔ هر در گهی نکوبم
کشتی شکست منت هر لنگری ندارم .

خاقانی .


کشتی ما درگذشتن خواست از عیسی ولیک
هفته ای هم سوزن عیسیش لنگر ساختیم .

خاقانی .


زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن
هردو چو زانسو شدی از همه کم داشتن .

خاقانی .


زرومی کجا خیزد آن دست زور
که کشتی برون آرد از آب شور.

نظامی .


مکن کشتی چینیان را خراب
که افتد ترا نیز کشتی در آب .

نظامی .


کشتی حیات کم شکستی
گر بحر غم آرمیده بودی .

خاقانی .


ملاح خرد بکشتی وهم
در بحر دلش کران ندیده ست .

خاقانی .


گر خضردر بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست .

مولوی .


خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه بر تن درد.

سعدی .


مخور غم برای من ای پر خرد
مرا آنکس آرد که کشتی برد.

سعدی .


شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی .

سعدی .


علم کشتی کندبر آب روان
وانکه کشتی کند بعلم توان .

اوحدی .


چون تو با علم آشنا گشتی
بگذری زآب نیز بی کشتی .

اوحدی .


ما کشتی صبر خود در بحر غم افکندیم
تا آخر از این طوفان هر تخته کجا افتد.

حافظ.


اشک چشم من کی آرد در حساب
آنکه کشتی راند برخون قتیل .

حافظ.


اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه ٔ بلا ببرد.

حافظ.


نه امروز است از اشک یتیمی دامنم دریا
به طفلی کشتی گهواره ٔ من بود طوفانی .

صائب .


شانه از موج طراوت کشتی دریائی است
بسکه در زلف تو دلهای اسیران آب شد.

صائب .


کشتی در آب دیده کشیدند دشتیان
دارد محیط عشق و جنون ساحل این چنین .

ظهوری .


- دود کشتی ؛ جهاز دودی . کشتی بخار. (ناظم الاطباء).
- کشتی بادبانی ؛ کشتی شراعی .
- کشتی باده ؛ پیاله ٔ شرابخوری که بصورت کشتی باشد.(آنندراج ) :
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشته هرگوشه ٔ چشم از غم دل دریایی .

حافظ.


موج گل از در و دیوار چمن می گذرد
کشتی باده بیارید که گل طوفان کرد.

دانش (از آنندراج ).


- کشتی بادی ؛ کشتی بادبانی . کشتی شراعی .
- کشتی بخار ؛ کشتی که با بخار حرکت کند. مقابل کشتی بادی . جهاز. (یادداشت مؤلف ).
- کشتی بندان ؛ بندر. مینا. جای لنگر انداختن کشتی ها در بندر: این شهر [ شهر مهروبان ] باجگاهی است و کشتی بندان و چون از آنجا بجانب جنوب بر کناردریا بروند ناحیت توه ... باشد. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 121).
- کشتی به خشک بستن ؛ کنایه از خسیس و ممسک شدن است . (از آنندراج ) :
گشت ممسک خواجه چون گردید مال او زیاد
بست کشتی را بخشک آخر که دریا آتش است .

سعید اشرف (از آنندراج ).


در این زمانه که کشتی بخشک بسته محیط
غنیمت است که در دیده آب می آید.

میرزا حسن واهب (از آنندراج ).


هست تا سرمایه ٔ خست مترس از احتیاج
کشتی خود بسته ای بر خشک طوفان از کجاست .

سلیم (از آنندراج ).


کشتیش را خشکی دریا نمی بندد بخشک
از قناعت هرکه در دل چون گهر می دارد آب .

میرزا صائب (از آنندراج ).


- کشتی به (در) خشک راندن ؛ کشتی در خشکی راندن . کنایه از کار مشکل انجام دادن :
چه رانی کشتی اندیشه در خشک
گرت سوزیست طوفان تازه گردان .

خاقانی .


کشتی بخشک راند و خدام آنجناب
غرق بحار جود تو یکسر ز مرد و زن .

عمید عطا.


دومه شغل راندم چو کشتی بخشکی
همه سال ماندم بدریا چو لنگر.

عمید عطا.


کشتی بخشک رانده و ساحل ندیده ام
بحر محیط غوطه خورد در سراب عشق .

باقرکاشی .


- || کنایه از کار عبث کردن :
کشتیی می کشیم بر خشکی
دل دریا اگر چه حاصل ماست .

ظهوری .


- || کنایه از کار ناممکن کردن :
تا شود معلوم مردم فیض ابر لطف او
کشتی امید خود راند بخشکی ناخدا.

علی خراسانی (از آنندراج ).


- || کنایه از مردن . (آنندراج ) :
بخشکی راند کشتی زین سراب آن دُرِّ دریایی
بیا ای گریه کز بهر چنین روزی بکار آیی .

امیرخسرو (از آنندراج ).


- کشتی به ساحل رساندن ؛ کنایه از اتمام کاری است .تمام کردن . انجام رساندن .
- کشتی به ساحل زدن ؛ به کنار رسانیدن . (آنندراج ) :
میزنم از جوش غم دل را به پهلو همچو باد
کشتی خود را در این طوفان بساحل می زنم .

علی خراسانی (از آنندراج ).


- کشتی جنگی ؛ کشتی که در جنگها بکار می آید. کشتی که زره دارد و مسلح می باشدمر جنگ را. (از فرهنگ رازی ). رزمناو. (از لغات فرهنگستان ).
- کشتی جود ؛ کشتی بخشش . کنایه از جود بسیار است :
تیغ هندی و درع داودی
کشتی جود راند بر جودی .

نظامی .


- کشتی خُرد ؛ زورق . (دهار).
- کشتی خود را دریایی کردن ؛ بکاری که مورد تردید بود عزم کردن . عزم جزم کردن . (از آنندراج ).
- کشتی در آب افتادن ؛ کنایه از غرق شدن . (از آنندراج ).
- کشتی دریافشان ؛ پیاله ٔ شراب . (آنندراج ).
- کشتی دریوزه ؛ کاسه ٔ گدائی که بصورت کشتی باشد. (آنندراج ). کشکول گدائی .
- کشتی در گل یا به گل نشستن ؛ از حرکت بازماندن . به مانعی برخوردن :
فریب چشم خوردم کشتیم در گل نشست آخر
نمی ماندی بجا گر میگرفتم دامن دل را.

حافظ.


تا بکی ای خضر خواهی این چنین غافل نشست
کشتی دریا کشان از لای خم در گل نشست .

سلیم .


- کشتی رونده ٔ صبح ؛ کنایه از شتر باشد که عربان بعیر گویند. (از برهان ) (ناظم الاطباء).
- کشتی زر ؛ پیاله ای را گویند از زر که باندام کشتی و سفینه سازند. (از برهان ) (ازانجمن آرا) (از آنندراج ) :
هاتف خمخانه داد آواز کای جمع الصبوح
پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند.

خاقانی .


- || کنایه از آفتاب عالمتاب است . (از برهان ) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) :
کشتی زر هم کنون آمد پدید
کانک اینک بادبان برکرد صبح .

خاقانی .


سیم کش بحر کش ز کشتی زر
خوان فکن خوانچه کن مسلم صبح .

خاقانی .


- || کنایه از ماه نو و هلال باشد. (از برهان قاطع).
- کشتی زرنگار ؛ کشتی طلائی رنگ .
- || کنایه از آفتاب عالمتاب است .
- || کنایه از ساغر :
بهر دریا کشان بزم صبوح
کشتی زرنگار بندد صبح .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 481).


- کشتی زره پوش ؛ کشتی که بالایش همه کار آهن باشد و درالواحی آهنی گرفته باشند. (آنندراج ). کشتی که بدنه اش از زره ساخته باشد تا گلوله بدان آسیب نرساند. زره دار.
- کشتی زره دار ؛ کشتی که از زره ساخته اند. کشتی که اندامش ازفولاد کرده اند بخود راه ندادن گلوله را.
- کشتی شراعی ؛ نوع کشتی که بر آن برای باد پرده ها بندند. (آنندراج ). کشتی بادبانی . کشتی بادی .
- کشتی صحرا ؛ کشتی که در صحرا حرکت کند و آن کنایه از شتر است . (یادداشت مؤلف ).
- کشتی غم ؛ کنایه ازدنیاست که عالم سفلی باشد. (از آنندراج ).
- کشتی کسی در دریا غرق شدن ؛ کنایه از غصه داشتن . کنایه از غمین بودن .
- کشتی لنگرگیر ؛ سفینه ای که بسبب گرانی لنگر بجای خود ایستد. (آنندراج ) :
بود معذور گر در وجد آید سالک واصل
که کشتی نیست لنگرگیر چون گردید دریایی .

محمد سعید اشرف (از آنندراج ).


|| غُراب . (یادداشت مؤلف ). || خوان . طبق . || کاسه ٔ درویشان . (ناظم الاطباء). کشکول . کچلول . (یادداشت مؤلف ). || نوعی از کاسه ٔ کلان بصورت کشتی که اکثر قلندران با خود دارند و شراب و جز آن بدان نوشند و این مجاز است . || پیاله ٔ شرابخوری که بشکل زورق باشد. (ناظم الاطباء). پیاله ٔ شراب که به هیأت کشتی سازند :
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشته هر گوشه ٔ چشم از غم دل دریائی ۞ .

حافظ.


بده کشتی ّ می تا خوش برانیم
در این دریای ناپیدا کرانه ۞ .

حافظ.


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۰ ثانیه
کشتی . [ ک ُ ] (اِ) زورآزمائی دو تن با یکدیگر بدون به کار بردن آلات و اسباب به قصد بر زمین افکندن همنبرد. مصارعت . به هم چسبیدن دو پهلوان...
کشتی . [ ک ُ ] (اِ) زورآزمائی دو تن با یکدیگر بدون به کار بردن آلات و اسباب به قصد بر زمین افکندن همنبرد. مصارعت . به هم چسبیدن دو پهلوان به یکدیگر و ...
کُشتی گونه‌ای ورزش است که در آن دو انسان غیر مسلح با یک‌دیگر گلاویز شده و برای به زمین زدن یا بی‌تعادل کردن و امتیاز گرفتن از همدیگر تلاش می‌کنند. کشت...
کشتی کشتی . [ ک َ / ک ِ ک َ / ک ِ ] (ق مرکب ) بسیار. سخت بسیار. مقابل بس اندک : نعمت منعم چراست دریا دریامحنت مفلس چراست کشتی کشتی .ناصرخ...
کشتی ور. [ ک ُ وَ ] (ص مرکب ) کشتی گیر. پهلوان . آنکه کشتی گیرد : نه با کشتی وران ۞ زور آزمایم نه با میخوارگان رامش فزایم .(ویس و رامین ).
کشتی گر. [ ک َ / ک ِ گ َ ] (ص مرکب ) کشتی ساز. (ناظم الاطباء)(آنندراج ) : چون از این کارها فارغ شدند کشتی گران کشتیها می ساختند. (اسکندرنامه ن...
کشتی گر. [ ک ُ گ َ / گ ِ ] (ص مرکب ) کشتی گیر. آنکه کشتی گیرد : نه با کشتی گران ۞ زور آزمایم نه با میخوارگان رامش فزایم .(ویس و رامین ).
کشتی کش . [ ک َ ک َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) کشنده و برنده ٔ کشتی . کشتیبان . ملاح . (از برهان ) : به دریا و خشکی ز کشتی کشان هر آنکس که داد از ش...
کشتی گیر. [ ک ُ ] (نف مرکب ) آنکه کشتی گیرد. پهلوان . (ناظم الاطباء). مُصطَرِع . (منتهی الارب ) : جعد او بر پرند کشتی گیرزلف او بر حریر چوگان با...
گل کشتی . [ گ ُ ل ِ ک ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گلی که پهلوانی به اراده ٔ کشتی نزد پهلوانی دیگر فرستد و این رسم در ولایت شایع است . (غیا...
« قبلی صفحه ۱ از ۵ ۲ ۳ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.