کف
نویسه گردانی:
KF
کف . [ ک ُ ] (اِ) درخت زیزفون ، در اصطلاح زبان دیلمان و لاهیجان . (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 179). و رجوع به همین کتاب و زیزفون شود.
واژه های همانند
۶۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
کی کف . [ ک َ / ک ِ ک ِ ] (اِ) نامی است که در کردستان به کیکم دهند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ماده ٔ قبل و کیکم شود.
هم کف . [ هََ ک َ ] (ص مرکب ) در اصطلاح بنایان ، دو سطح که در ارتفاع برابر قرار دارند. (یادداشت مؤلف ).
هم کف . [ هََ ک َف ف / ک َ ] (ص مرکب ) دو تن که دستهایشان یکسان باشد، و به کنایه ، دوتن که در بخشش و جود به یک درجه باشند : همسر آسمان و...
یک کف . [ ی َ / ی ِ ک َ ] (ق مرکب ) به قدر یک کف . به اندازه ٔ یک کف . || (ص مرکب ) هم کف . (یادداشت مؤلف ). هم تراز.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
کف سنگ . [ ک َ س َ ] (اِ مرکب ) سنگی که با دست نگاهداشته و بدان چیزها را بروی سنگ صلابه کنند. و سنگی که بدان فندق شکنند. (ناظم الاطباء). ک...
کف روی. [کَ رَ]. (حاصل مصدر). طَرّاری، کف رفتن. عیّاری و طراری. عمل کسی که کف می رود. عمل آنکه هنگام تبدیل پول کسی پول وی را کم دهد.
کفّ نَفس. خودداری. خویشتنداری. پرهیزکاری. عفاف. تعفف. (منبع: لغتنامۀ دهخدا) رجوع شود به واژۀ «کف».
کف آدم . [ ک َ ف ِ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نباتی است بقدر ذرعی و برگ آن مستدیر و بقدر برگ مو و بیخ آن خشبی و ظاهر آن ما بین سیاهی و...
کف بین . [ ک َ ] (نف مرکب ) کف بیننده . آنکه از روی خطوط کف دست کسان اخلاق آنان را بازگوید و از گذشته و آینده ٔ ایشان خبر دهد. (فرهنگ فارس...